*پسر شیطانی*
*پسر شیطانی*
^پارت بیستم^
#یونگ_سو
دیگ صبرش تموم شد و با داد گف: بس کن یوری خواهش میکنم بزارش زمین چاقورو..
گفتم: اگه فک کردی ک نمیتونی چیزی بهم بگی و من این چاقو رو از خودم دور میکنم کور خوندی یا امشب بهم میگی یا با این چاقو ب زندگی خودم خاتمه میدم،،من از وقتی ک مامان و بابام مردن دیگ ازین زندگی خوشم نمیومد...
چون دیگ چاره ای نداشت تسلیم شد و گف: بقیه برن بیرون..
جین گف: ولی کیونگ سو...
نذاشت حرف بزنه و گف: همین ک گفتم برین بیرون،،
وقتی رفتن بیرون گف: ببین تو دختری هستی ک دویست سال پیش بخاطر من مرد و دلیلش این بود ک من عاشقت شده بودم منه فرشته بعدش ک تو مردی و من به این روز افتادم باعث شد وقتی از دوباره بدنیا اومدی به خودم قول بدم حتی اگرم عاشقم نباشی تا آخر عمرت مواظبت باشم و نذارم آسیب ببینی پس لطفا به خودت آسیب نزن باش؟
منک مونده بودم تو دلم گفتم: ینی من اون دخترم واقعا منم؟؟عجب شانسی...اه،،
بهش گفتم: من فقط تا اینک تو اعدام نشی اینجا میمونم اگ بیشتر از این آزارم بدین ممکنه دست به خودکشی بزنم..
گف: باشه حالا چاقورو بزار زمین
چاقورو گزاشتم زمین و بهش گفتم: تو اینو باید زودتر میگفتی الکی طفره میرفتین و منو حرص میدادین..
سرش و انداخت پایین و گف: ببخش...
رف تا درو باز کنه و به بچه ها بگ بیان تو،،
تا درو باز کرد بچه ها پرت شدن داخل ک معلوم بود فالگوش وایساده بودن من یکم خندیدم و رفتم تو اتاقم خودم و پرت کردم رو تخت و خوابم برد...
تو خوابم یدفه یه مردی و دیدم خیلی آشنا بود اومد طرفم و گف: میکشمت هربار بدنیا بیای کشته میشی تو نباید قصر دربری از کاری ک کردی...
یدفه از خواب بلند شدم داشتم از ترس میمردم رفتم آشپز خونه و از یخچال آب و درآوردم و خوردم همینجور ک به خوابم فکر میکردم یادم اومد ک اون مرد همون مردیه ک آخرین بازمانده اون روستا بود ترسم بیشتر شد...
لرزیدن دستم باعث شد لیوانه وقتی میخواستم روی میز بذارم صدا بده،،
*-*-*-*-*-*
میسی ک تا اینجا همراهیم کردین*-*
^پارت بیستم^
#یونگ_سو
دیگ صبرش تموم شد و با داد گف: بس کن یوری خواهش میکنم بزارش زمین چاقورو..
گفتم: اگه فک کردی ک نمیتونی چیزی بهم بگی و من این چاقو رو از خودم دور میکنم کور خوندی یا امشب بهم میگی یا با این چاقو ب زندگی خودم خاتمه میدم،،من از وقتی ک مامان و بابام مردن دیگ ازین زندگی خوشم نمیومد...
چون دیگ چاره ای نداشت تسلیم شد و گف: بقیه برن بیرون..
جین گف: ولی کیونگ سو...
نذاشت حرف بزنه و گف: همین ک گفتم برین بیرون،،
وقتی رفتن بیرون گف: ببین تو دختری هستی ک دویست سال پیش بخاطر من مرد و دلیلش این بود ک من عاشقت شده بودم منه فرشته بعدش ک تو مردی و من به این روز افتادم باعث شد وقتی از دوباره بدنیا اومدی به خودم قول بدم حتی اگرم عاشقم نباشی تا آخر عمرت مواظبت باشم و نذارم آسیب ببینی پس لطفا به خودت آسیب نزن باش؟
منک مونده بودم تو دلم گفتم: ینی من اون دخترم واقعا منم؟؟عجب شانسی...اه،،
بهش گفتم: من فقط تا اینک تو اعدام نشی اینجا میمونم اگ بیشتر از این آزارم بدین ممکنه دست به خودکشی بزنم..
گف: باشه حالا چاقورو بزار زمین
چاقورو گزاشتم زمین و بهش گفتم: تو اینو باید زودتر میگفتی الکی طفره میرفتین و منو حرص میدادین..
سرش و انداخت پایین و گف: ببخش...
رف تا درو باز کنه و به بچه ها بگ بیان تو،،
تا درو باز کرد بچه ها پرت شدن داخل ک معلوم بود فالگوش وایساده بودن من یکم خندیدم و رفتم تو اتاقم خودم و پرت کردم رو تخت و خوابم برد...
تو خوابم یدفه یه مردی و دیدم خیلی آشنا بود اومد طرفم و گف: میکشمت هربار بدنیا بیای کشته میشی تو نباید قصر دربری از کاری ک کردی...
یدفه از خواب بلند شدم داشتم از ترس میمردم رفتم آشپز خونه و از یخچال آب و درآوردم و خوردم همینجور ک به خوابم فکر میکردم یادم اومد ک اون مرد همون مردیه ک آخرین بازمانده اون روستا بود ترسم بیشتر شد...
لرزیدن دستم باعث شد لیوانه وقتی میخواستم روی میز بذارم صدا بده،،
*-*-*-*-*-*
میسی ک تا اینجا همراهیم کردین*-*
۱۹.۶k
۲۶ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.