خب پارت سه 😊
خب پارت سه 😊
«رویای گم شده ی من»
پارت 3
در تعجب بود که در ارمش کوفتی ای خوابیده .داشت تعجب میکرد!
نمیدونست باید چیکار کنه پس تصمیم گرفت یکم فیلم ببینه
تهیونگ*
داشت کلافه میشد . دیگه داشت دیوونه میشد .هیونگش بهش پیام فرستاده بود که داره میاد و اینو به جیمین بگه
چجوری باید میگفت؟هیونگش باید عقلشو از دست داده باشه تا اینو بگه .اون خبر داشت یونگی طی این ۵ سال چقدر مست میکرد و هر شبش بهش زنگ میزد و چرت و پرت میگفت و در اخر حال جیمینش رو میپرسید .
دیگه رد داد و تصمیم گرف به یونگی پیام بده
=هیونگ.توکه میدونی چقدر شکستس پس ازم نخوا من بهش بگم خودت برو جلوش و باهاش حرف بزن هر چه میدونم دیگه دلی نداره و همش تیکه شیشس
و پیام رو فرستاد و دستی به موهای لخت و بلندش کشید
یه نفس عمیقی کشید .از یه طرفم برای اونها خوشحال بود!
یونگی*
داشت از عمارت پدر بزرگش میرفت دیگه کافی بود .ای حد براش زیاد بود . دیگه جوری بود که میتونست همراه پدر بزرگش بچه های اون حر*م زاده رو بکشه تا راحت شه
اون فقط یه کسی رو برای ادامه زندگیش میخواست. فقط یه کس! نیاز داشت. بره جیمینشو بغلش بگیره و تا صبح باهم باشن
ساکشو بست و از پله ها پایین افتاد
:کجا به این سلامتی پسرم
_یه بار دیگه بهم بگی پسرم مطمعن باش عقیمت میکنم پیرمرد. احتمالا بعد اون دیگه نتونی اون د*کتو توی اون ج*ده ها فرو کنی
تقریبا عصبی و با داد گفت دیگه نمیترسید
:خودت که میدونی چه چیزایی از دس...
_به یه ورم. دیگه مهم نیست .منه عوضی یادم رفته بود که تو فقط به فکر خود فاکیتی حتی یه ذره هم بهت اهمیت نمیدم بمیری احتمالا بیام سر قبرت به صرف اینکه روش برین*م فک کنم اونم وقتمو بگیره
با حرفاش هم حرف پیرمرد روبهروش رو ناتموم گذاشت هم دیگه داشت تمومش میکرد.جانسونگ خیلی عصبانی شده بود دیگه احتمالا بیاد شروع میکرد...
_دیگه یع بارم نزدیکم شو که با اون ثروتت که رو هوایی نابودت کنم.دیگه اونی نیستم که به هر چی گفتی بگم اره چشم و بلا بلا بلا .میدونی که تهدیدای من مثل تهدیدای تو خالی نیس پیرمرد
و به طرف در رفت و محکم کوبید . توی عمارت همه از یونگی میترسیدن ولی مجبور بودن به پدر بزرگش نشونش ندن تا اخراج نشن
پنج سال قبل بادیگارد پدر بزگش بهش زنگ شد و گفت باید بیاد عمارت و اگه نیاد داشته هاشو به نداشته هاش تبدیل میکرد.
نمیدونست چرا صداش میکنه ولی تهدیدشو جدی گرفت چون جون جیمینش از خودش مهمتر بود و بدون هیج فکری بعد همون شب که باهم بودن صبح زود کل تن جیمین رو بوسید و خوشحال بود که جیمین خواب سنگینی داشته و بیدار نشده چون مطمعنا نمیتونست خودشو نگه داره و گریه میکرد.بهتر بود جیمین متنفرش بشه تا اینکه وابستش باشه پس بدون هیچ حرف و چیزی رفت.
______________
امیداروم دوست داشته باشید
«رویای گم شده ی من»
پارت 3
در تعجب بود که در ارمش کوفتی ای خوابیده .داشت تعجب میکرد!
نمیدونست باید چیکار کنه پس تصمیم گرفت یکم فیلم ببینه
تهیونگ*
داشت کلافه میشد . دیگه داشت دیوونه میشد .هیونگش بهش پیام فرستاده بود که داره میاد و اینو به جیمین بگه
چجوری باید میگفت؟هیونگش باید عقلشو از دست داده باشه تا اینو بگه .اون خبر داشت یونگی طی این ۵ سال چقدر مست میکرد و هر شبش بهش زنگ میزد و چرت و پرت میگفت و در اخر حال جیمینش رو میپرسید .
دیگه رد داد و تصمیم گرف به یونگی پیام بده
=هیونگ.توکه میدونی چقدر شکستس پس ازم نخوا من بهش بگم خودت برو جلوش و باهاش حرف بزن هر چه میدونم دیگه دلی نداره و همش تیکه شیشس
و پیام رو فرستاد و دستی به موهای لخت و بلندش کشید
یه نفس عمیقی کشید .از یه طرفم برای اونها خوشحال بود!
یونگی*
داشت از عمارت پدر بزرگش میرفت دیگه کافی بود .ای حد براش زیاد بود . دیگه جوری بود که میتونست همراه پدر بزرگش بچه های اون حر*م زاده رو بکشه تا راحت شه
اون فقط یه کسی رو برای ادامه زندگیش میخواست. فقط یه کس! نیاز داشت. بره جیمینشو بغلش بگیره و تا صبح باهم باشن
ساکشو بست و از پله ها پایین افتاد
:کجا به این سلامتی پسرم
_یه بار دیگه بهم بگی پسرم مطمعن باش عقیمت میکنم پیرمرد. احتمالا بعد اون دیگه نتونی اون د*کتو توی اون ج*ده ها فرو کنی
تقریبا عصبی و با داد گفت دیگه نمیترسید
:خودت که میدونی چه چیزایی از دس...
_به یه ورم. دیگه مهم نیست .منه عوضی یادم رفته بود که تو فقط به فکر خود فاکیتی حتی یه ذره هم بهت اهمیت نمیدم بمیری احتمالا بیام سر قبرت به صرف اینکه روش برین*م فک کنم اونم وقتمو بگیره
با حرفاش هم حرف پیرمرد روبهروش رو ناتموم گذاشت هم دیگه داشت تمومش میکرد.جانسونگ خیلی عصبانی شده بود دیگه احتمالا بیاد شروع میکرد...
_دیگه یع بارم نزدیکم شو که با اون ثروتت که رو هوایی نابودت کنم.دیگه اونی نیستم که به هر چی گفتی بگم اره چشم و بلا بلا بلا .میدونی که تهدیدای من مثل تهدیدای تو خالی نیس پیرمرد
و به طرف در رفت و محکم کوبید . توی عمارت همه از یونگی میترسیدن ولی مجبور بودن به پدر بزرگش نشونش ندن تا اخراج نشن
پنج سال قبل بادیگارد پدر بزگش بهش زنگ شد و گفت باید بیاد عمارت و اگه نیاد داشته هاشو به نداشته هاش تبدیل میکرد.
نمیدونست چرا صداش میکنه ولی تهدیدشو جدی گرفت چون جون جیمینش از خودش مهمتر بود و بدون هیج فکری بعد همون شب که باهم بودن صبح زود کل تن جیمین رو بوسید و خوشحال بود که جیمین خواب سنگینی داشته و بیدار نشده چون مطمعنا نمیتونست خودشو نگه داره و گریه میکرد.بهتر بود جیمین متنفرش بشه تا اینکه وابستش باشه پس بدون هیچ حرف و چیزی رفت.
______________
امیداروم دوست داشته باشید
۱.۷k
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.