خب پارت دومش 😊
خب پارت دومش 😊
«رویای گم شده من»
پارت2
لبخند خسته ای به گربه زد و با دستش نوازشش کرد و غم عجیبی مثل همیشه وجودشو گرفت ولی دیگه گریه نمیکرد دیگه اشکی وجود نداشت که چشماشو پر کنه
انگار بدنشم دیگه با خودش راه نمیومد...
خودشو جمع و جور کرد و راهشو ادامه داد نباید برای کسی که بی خبر و بدون هیچ حرفی ولش کرد و رفت ناراحت بشه .اون حداقل لایق خداحافظ بهتری بود.نه؟
فلش بک*
دمای اتاق همراه دمای بدناشون بالا رفته بود .جیمین سرشو روی سینه لخت سمت چپ پسر گذاشته بود و با ارامش به صدای تپش قلبش گوش میداد و یونگی در حال کشیدن خط های نامعلوم روی کمرش بود
=یونکی
_هوم؟
=من خیلی دوست دارم میدونی نه؟
_اوهوم میدونمش خوشگل
=میدونی بدونت من خودمم حتی گم میکنم نه؟
_این منم که بدونت حتی جونی ندارم. پس این حرفو نزن
=ترکم نمیکنی نه؟
_من هیچوقت ترکت نمیکنم تا وقتی که اسیبی بهت برسه اونوقته که جونمم میدم تا در امن باشی جیمینم
=میدونی که خیلی میخواستم منظورتو بپرسما .ولی خیلی خستم کردی یونکی
پایان فلش بک*
خنده ی تلخی به گذشتش زد .اونروز تا سه راند رفته بودن . تنشونم وابسته هم بودن حتی نمیتونستن جلوی. خودشون رو بگیرن!اونا همو بد میخواستن. ولی انگار یونگی روح جیمینم با خودش برده بود .
جیمین فقط طلب لمسای یونکیش بود نه کس دیگه ای!
حتی خودش هم .نمیتونست که لمساشو از یاد ببره و پاکشون کنه. جرعت اینو نداشت!
ولی اگه یونگی میومد اونو به عنوان غریبه در نظر میگرفت
یهو به حقیقت که یونگی دیگه نیست رسید و از افکارش دست کشید
همه جا اونو یاد معشوقش میانداخت
خسته بود .ناچار بود.عاجز بود...چیزی جز سر پا نگه داشتن خودش بر نمیومد
تصمیم گرفت بره خونه برای امروزش کافی بود . زیادی خودشو کسل کرده بود .
دلش برای تختش تنگ شده بود...
وقتی به خونه رسید یه چیزایی خورد و سمت تختش هجوم برد .دلش برای اینکه با تهیونگ حرف بزنه تنگ شده بود
تنها کسی بود که همیشه کنارش بود .شروع به نوشتن پیامش کرد
=تهیونگ شی این یه جرمه که به بهترین دوستت حتی یه سلامیم نمیدیا
با دیدن اون جمله(در حال نوشتن) خوشحال شد
+جیمین بابت کم کاریم عذر نمیخوام ولی دلم خیلی برات تنگ شده .حالت چطوره?
=چطور باید باشم؟حقیقتش نمیدونم.تو که میدونی هر جا نگاه کنم میبینمش من باید چیکار کنم ته؟
تهیونگ رو غم گرفت .ازینکه میدونست یونگی هیونگش چرا رفته و نمیتونه به جیمین بگه عذاب وجدان داشت !
اون فن عشق اون دو بود. نمیدونست باید بعد این چند سال رفتن هیونگش باید چیکار میکرد .چون اونم اگه جای یونگی بود مثل اون جون عشقش رو انتخاب میکرد و گورشو گم میکرد
«رویای گم شده من»
پارت2
لبخند خسته ای به گربه زد و با دستش نوازشش کرد و غم عجیبی مثل همیشه وجودشو گرفت ولی دیگه گریه نمیکرد دیگه اشکی وجود نداشت که چشماشو پر کنه
انگار بدنشم دیگه با خودش راه نمیومد...
خودشو جمع و جور کرد و راهشو ادامه داد نباید برای کسی که بی خبر و بدون هیچ حرفی ولش کرد و رفت ناراحت بشه .اون حداقل لایق خداحافظ بهتری بود.نه؟
فلش بک*
دمای اتاق همراه دمای بدناشون بالا رفته بود .جیمین سرشو روی سینه لخت سمت چپ پسر گذاشته بود و با ارامش به صدای تپش قلبش گوش میداد و یونگی در حال کشیدن خط های نامعلوم روی کمرش بود
=یونکی
_هوم؟
=من خیلی دوست دارم میدونی نه؟
_اوهوم میدونمش خوشگل
=میدونی بدونت من خودمم حتی گم میکنم نه؟
_این منم که بدونت حتی جونی ندارم. پس این حرفو نزن
=ترکم نمیکنی نه؟
_من هیچوقت ترکت نمیکنم تا وقتی که اسیبی بهت برسه اونوقته که جونمم میدم تا در امن باشی جیمینم
=میدونی که خیلی میخواستم منظورتو بپرسما .ولی خیلی خستم کردی یونکی
پایان فلش بک*
خنده ی تلخی به گذشتش زد .اونروز تا سه راند رفته بودن . تنشونم وابسته هم بودن حتی نمیتونستن جلوی. خودشون رو بگیرن!اونا همو بد میخواستن. ولی انگار یونگی روح جیمینم با خودش برده بود .
جیمین فقط طلب لمسای یونکیش بود نه کس دیگه ای!
حتی خودش هم .نمیتونست که لمساشو از یاد ببره و پاکشون کنه. جرعت اینو نداشت!
ولی اگه یونگی میومد اونو به عنوان غریبه در نظر میگرفت
یهو به حقیقت که یونگی دیگه نیست رسید و از افکارش دست کشید
همه جا اونو یاد معشوقش میانداخت
خسته بود .ناچار بود.عاجز بود...چیزی جز سر پا نگه داشتن خودش بر نمیومد
تصمیم گرفت بره خونه برای امروزش کافی بود . زیادی خودشو کسل کرده بود .
دلش برای تختش تنگ شده بود...
وقتی به خونه رسید یه چیزایی خورد و سمت تختش هجوم برد .دلش برای اینکه با تهیونگ حرف بزنه تنگ شده بود
تنها کسی بود که همیشه کنارش بود .شروع به نوشتن پیامش کرد
=تهیونگ شی این یه جرمه که به بهترین دوستت حتی یه سلامیم نمیدیا
با دیدن اون جمله(در حال نوشتن) خوشحال شد
+جیمین بابت کم کاریم عذر نمیخوام ولی دلم خیلی برات تنگ شده .حالت چطوره?
=چطور باید باشم؟حقیقتش نمیدونم.تو که میدونی هر جا نگاه کنم میبینمش من باید چیکار کنم ته؟
تهیونگ رو غم گرفت .ازینکه میدونست یونگی هیونگش چرا رفته و نمیتونه به جیمین بگه عذاب وجدان داشت !
اون فن عشق اون دو بود. نمیدونست باید بعد این چند سال رفتن هیونگش باید چیکار میکرد .چون اونم اگه جای یونگی بود مثل اون جون عشقش رو انتخاب میکرد و گورشو گم میکرد
۱.۷k
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.