یونا:کوکییی من رفتممم
یونا:کوکییی من رفتممم
کوک: وایسا وایسا...کجا؟..بیا اینجا ببینم
یونا:آم...چی شده؟
کوک صورتشو نزدیک صورت یونا کرد...قلب یونا تند تند میزد..میترسید یه وقت کوک زخم بغل پیشونیشو ببینه...جونگ کوک بوسه ی کوتاهی رو لباش زد
کوک:بوسمو یادت رفت خانم جئون!
یونا:وای...ترسی..آم یعنی خدافظ
یونا میخواست بره که کوک دستشو گرفت
کوک:وایسا..
یونا:چیه دیگه؟
کوک:امروز خودم میام دنبالت
یونا:برای چی؟مگه امروز جلسه نداری؟
کوک:لغوش کردم..میخوام امروزو با بیبی گرلم بگذرونم
لبخندی بهش زد و به سمت مدرسش رفت...
یونا ویو
با ترس وارد راه رو مدرسه شدم...کتابارو تو دستم فشردم...کلاسم عوض شده بود..حداقل خوشحال بودم اون دوتا احمق پیشم نیستن...اونا عوضی ها همیشه اذیتم میکردن حدا اقل الان تو یه کلاس نیستیم...جونگ کوک خیلی روم حساسه..من از این ماجرا هیچی بهش نگفتم...وارد کلاس شدم..ولی دوباره..همون دوتا احمق جلو چشام دیدم..
لانا:چیه؟نکنه فکر کردی ول کنت میشیم؟هع..باید به دست و پامون بیوفتی
با دیدنشون پاهام سست شد..و افتادم زمین..
اومدن سمتم..
نونا:اوخی...کوچولو ترسیده؟عزیزمم
به گریه افتادم..میدونستم قراره چه بلایی سرم بیارن...
یونا:و.ولم کنین هق مگه هق من چیکار کردم؟
یکیشون اومد موهامو گرفت و بردن تو دستشویی
(هشت دقیقه بعد)
با لگد محکم زدن تو دلم..همه صورتم زخم و خونی بود..بدنم درد میکرد..آدم چقدر میتونه بی رحم باشه؟
فقط میخندیدن...یکیشون اومد و موهامو گرفت..
لانا: دختره ی عوضی...تو ی عوضی منو از چشم کوک انداختی..با اومدنت تو مدرسه همه چیرو خراب کردی..
پرتم کرد روی زمین..دیگه جون نداشتم..کیفمو گرفتن..کتابامو پاره کرد
نونا: خیلی خب بسه دیگه...بیا بریم..
بعدش رفتن...بدنم جون نداشت..درد وحشتناکی داشتم..دیگه چیزی حس نمیکردم..چشام کلا سیاهی رفت
کوک ویو
اوممم آخی..چقدر خوبه تو بالکن..اونم تو هوای ابری...توی پاییز..تو بالکن نشسته باشی و قهوه بخوری..آه..بعد یهو گوشیت زنگ بخوره برینه تو حس خوبت
نگا کردم به گوشیم مدیر مدرسه یونا بود..عجیبه..جواب دادم
《الو؟..سلام..یونا؟...چیزی شده؟...》
با حرفای مدیر یه دیقه قلبم وایساد...
_____________________________
هههههععیییییییی
کوک: وایسا وایسا...کجا؟..بیا اینجا ببینم
یونا:آم...چی شده؟
کوک صورتشو نزدیک صورت یونا کرد...قلب یونا تند تند میزد..میترسید یه وقت کوک زخم بغل پیشونیشو ببینه...جونگ کوک بوسه ی کوتاهی رو لباش زد
کوک:بوسمو یادت رفت خانم جئون!
یونا:وای...ترسی..آم یعنی خدافظ
یونا میخواست بره که کوک دستشو گرفت
کوک:وایسا..
یونا:چیه دیگه؟
کوک:امروز خودم میام دنبالت
یونا:برای چی؟مگه امروز جلسه نداری؟
کوک:لغوش کردم..میخوام امروزو با بیبی گرلم بگذرونم
لبخندی بهش زد و به سمت مدرسش رفت...
یونا ویو
با ترس وارد راه رو مدرسه شدم...کتابارو تو دستم فشردم...کلاسم عوض شده بود..حداقل خوشحال بودم اون دوتا احمق پیشم نیستن...اونا عوضی ها همیشه اذیتم میکردن حدا اقل الان تو یه کلاس نیستیم...جونگ کوک خیلی روم حساسه..من از این ماجرا هیچی بهش نگفتم...وارد کلاس شدم..ولی دوباره..همون دوتا احمق جلو چشام دیدم..
لانا:چیه؟نکنه فکر کردی ول کنت میشیم؟هع..باید به دست و پامون بیوفتی
با دیدنشون پاهام سست شد..و افتادم زمین..
اومدن سمتم..
نونا:اوخی...کوچولو ترسیده؟عزیزمم
به گریه افتادم..میدونستم قراره چه بلایی سرم بیارن...
یونا:و.ولم کنین هق مگه هق من چیکار کردم؟
یکیشون اومد موهامو گرفت و بردن تو دستشویی
(هشت دقیقه بعد)
با لگد محکم زدن تو دلم..همه صورتم زخم و خونی بود..بدنم درد میکرد..آدم چقدر میتونه بی رحم باشه؟
فقط میخندیدن...یکیشون اومد و موهامو گرفت..
لانا: دختره ی عوضی...تو ی عوضی منو از چشم کوک انداختی..با اومدنت تو مدرسه همه چیرو خراب کردی..
پرتم کرد روی زمین..دیگه جون نداشتم..کیفمو گرفتن..کتابامو پاره کرد
نونا: خیلی خب بسه دیگه...بیا بریم..
بعدش رفتن...بدنم جون نداشت..درد وحشتناکی داشتم..دیگه چیزی حس نمیکردم..چشام کلا سیاهی رفت
کوک ویو
اوممم آخی..چقدر خوبه تو بالکن..اونم تو هوای ابری...توی پاییز..تو بالکن نشسته باشی و قهوه بخوری..آه..بعد یهو گوشیت زنگ بخوره برینه تو حس خوبت
نگا کردم به گوشیم مدیر مدرسه یونا بود..عجیبه..جواب دادم
《الو؟..سلام..یونا؟...چیزی شده؟...》
با حرفای مدیر یه دیقه قلبم وایساد...
_____________________________
هههههععیییییییی
۴.۰k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲