آمدی چون رسم من شد یک دگر

آمدی چون، رسم من شد یک دگر
دیگری شد من، ز من شد بی‌ خبر

دیدمت آرام و حسی نو شکفت
دل به جز من از تو هم حرفی شنفت
عقل آرُم شد به بسترش بخفت
دل از آن بیدار شد آمد به گفت:

"باختم خود را به او، دلدار شد"
دلبری کرد او دلم بیدار شد!

ابتدا فکرم که تو رها ز من
بی‌خبر از عشق، از دل یا ز من
چون بیایم می‌روی هر جا ز من
غافلی از هرکسی، از "ما" ز "من"

شایدم تو با خودت خلوت کنی
عشق را با عقل خود حکمت کنی
دیدگاه ها (۷۱)

همیشه بخندکمی دروغو کمی دور از حقیقت تلخ وجودمانآیا می توانم...

تقدیم به آجی خوبم هدی که با اومدنش بسی خوشحالم کرد😍 😍 😍 💖...

به وقتِ تولد : نسبیت انیشتین میگه اگه سوار یه جسمی بشی که قا...

همه میپرسندچیست در زمزمه‌ی مبهمِ آبچیست در همهمه دلکش برگچیس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط