آمدی چون، رسم من شد یک دگر
دیگری شد من، ز من شد بی خبر
دیدمت آرام و حسی نو شکفت
دل به جز من از تو هم حرفی شنفت
عقل آرُم شد به بسترش بخفت
دل از آن بیدار شد آمد به گفت:
"باختم خود را به او، دلدار شد"
دلبری کرد او دلم بیدار شد!
ابتدا فکرم که تو رها ز من
بیخبر از عشق، از دل یا ز من
چون بیایم میروی هر جا ز من
غافلی از هرکسی، از "ما" ز "من"
شایدم تو با خودت خلوت کنی
عشق را با عقل خود حکمت کنی
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.