سونامی پارت ۲
سونامی ۲
جونگین:میخوای بری خونه؟
سر تکون داد.
جونگین: برسومنت؟!
سومی: نه ممنون اوپا خودم میرم. الزمه یه رسی هم به د که
روزنامه فروشی بزنم تا برای پیدا کردن کار روزنامه بخرم.
جونگین در جواب سر تکون داد و از دختر جدا شد تا پشت میز
کوچیکش جا بگیره.
جونگین: برای بار هزارم...فقط مراقب باش.
سومی لبخند بزرگی زد: نگران نباش اوپا چیزی من رو نمیکشه..
و بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت در چوبی اتاق رفت تا به طور
کل از ساختمون محل کارش دل بکنه.
کاله سوییرشت ذغالی رنگش رو روی موهای قهوه ای رنگش کشید
و رشوع کرد به قدم زدن.
کفش های کهنه آل استارش، کف پاش رو اذیت میکرد و نازک بودن
لباس داخل تنش باعث میشد سرما رسما، استخون های بدنش رو هدف
قرار بده.
به خوردشیدی که پشت ابر های خاکسرتی خودش رو گم و گور
کرده بود چشم دوخت.
سومی: وقت زیادی ندارم...چرا باهام قهر کردی؟! حداقل بزار ببینمت. هوم؟!
با احساس سرگیجه و حرکت مایعی داخل بینیش، سرش رو پایین اورد
و به پشت لبش دست کشید.
با دیدن اون مایع قرمز رنگ، تلخ خندید و دستامل پارچی ای و کهنه ای رو از داخل جیبش دراورد تا خودش رو تمیز کنه.
قدم های بیجون و لرزونش رو برداشت تا به سمت آلونکی که اسم خونه رو یدک میکشید، حرکت بکنه.
بخاطر درد معده ای که داشت خمیده راه میرفت و زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد.
با یادآوری ماموریتش ، سرعت قدم هاش رو بیشرت کرد و به سوز سرد زمستون اهمیتی نداد.
اما با احساس جوشیدن چیزی داخل قفسه سینه اش دوباره حرکاتش کند شد و نفس عمیق کشید.
با چشم هایی که دو دو میزد، به سمت کوچه ای خلوت حرکت کرد و تن بی جونش رو بهش تکیه داد.
با ورود چیزی به دهنش، ناخوداگاه عق زد بالا اورد.
مایع زرد رنگ رو با هر بار عق زدن خالی میکرد و با یک دست به معده اش فشار وارد میکرد.
جونگین:میخوای بری خونه؟
سر تکون داد.
جونگین: برسومنت؟!
سومی: نه ممنون اوپا خودم میرم. الزمه یه رسی هم به د که
روزنامه فروشی بزنم تا برای پیدا کردن کار روزنامه بخرم.
جونگین در جواب سر تکون داد و از دختر جدا شد تا پشت میز
کوچیکش جا بگیره.
جونگین: برای بار هزارم...فقط مراقب باش.
سومی لبخند بزرگی زد: نگران نباش اوپا چیزی من رو نمیکشه..
و بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت در چوبی اتاق رفت تا به طور
کل از ساختمون محل کارش دل بکنه.
کاله سوییرشت ذغالی رنگش رو روی موهای قهوه ای رنگش کشید
و رشوع کرد به قدم زدن.
کفش های کهنه آل استارش، کف پاش رو اذیت میکرد و نازک بودن
لباس داخل تنش باعث میشد سرما رسما، استخون های بدنش رو هدف
قرار بده.
به خوردشیدی که پشت ابر های خاکسرتی خودش رو گم و گور
کرده بود چشم دوخت.
سومی: وقت زیادی ندارم...چرا باهام قهر کردی؟! حداقل بزار ببینمت. هوم؟!
با احساس سرگیجه و حرکت مایعی داخل بینیش، سرش رو پایین اورد
و به پشت لبش دست کشید.
با دیدن اون مایع قرمز رنگ، تلخ خندید و دستامل پارچی ای و کهنه ای رو از داخل جیبش دراورد تا خودش رو تمیز کنه.
قدم های بیجون و لرزونش رو برداشت تا به سمت آلونکی که اسم خونه رو یدک میکشید، حرکت بکنه.
بخاطر درد معده ای که داشت خمیده راه میرفت و زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد.
با یادآوری ماموریتش ، سرعت قدم هاش رو بیشرت کرد و به سوز سرد زمستون اهمیتی نداد.
اما با احساس جوشیدن چیزی داخل قفسه سینه اش دوباره حرکاتش کند شد و نفس عمیق کشید.
با چشم هایی که دو دو میزد، به سمت کوچه ای خلوت حرکت کرد و تن بی جونش رو بهش تکیه داد.
با ورود چیزی به دهنش، ناخوداگاه عق زد بالا اورد.
مایع زرد رنگ رو با هر بار عق زدن خالی میکرد و با یک دست به معده اش فشار وارد میکرد.
- ۱۸.۵k
- ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط