بغل کن بالشت را بعد از این او برنمیگردد

بغل کن بالشت را بعد از این او برنمیگردد
بهار ِ مملو از گلهـای ِ شب بو برنمیـگردد

خودت دستی بکش روی ِ سرت خود را نوازش کن
سرانگشتی که میزد شانه بر مو برنمیگردد

دلت پر میکشد میدانم اما چاره تنهایی ست
به این دریـاچه دیگر تاابد قو برنمیـگردد

ببندی یا نبندی سبزه ها را بعد از این روبان
نگـــاه ِ گوشه یِ قابش به این سو برنمیگردد

هوا غمگین، نفس خسـته، در و دیوار لب بسته
سکوتِ خانه سنگین و هیـاهو برنمیـگردد

گذشت آن خاطرات و آن حیاط و شمعدانی ها
هوایِ عصر و تخت و چای ِ لیمو برنمیگردد

همیشه آخرِ این فیلـم، جای یک نفر خالی ست
به صحنه قیصری با زخــــم ِ چاقو برنمیـگردد

نوشتی تا "خداحـافظ" به روی ِ شیشه های ِ مه
خدا هم گـــریه کرد از جمله ی ِ "او برنمیگردد"

#شهراد_میدری
دیدگاه ها (۱)

بر ماسه ها نوشتـــــم ..دریای هستی من ، از عشق توست سرشار..ا...

گاه ،وقتی تکسواری به اسارت میروددر نگاهی هستی ایلی به غارت م...

وقتی تورا از این دل تنگم خدا گرفتبا من تمام عالم و آدم عزا گ...

بین بعضی از آدمها فرق بگذارید مثلا بین آدمی که دوستتان دارد ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط