دو پارتی جیمین •🌚💗•
دو پارتی جیمین •🌚💗•
بالام:
«نور خورشید مستقیم توی چشمام میخورد... چشمامو باز کردم و به سمت آینه رفتم... نگاهی به خودم کردم موهای پریشون، چشمای پف کرده، لب هایی که خشک شده بود. چرا اینجوری شده بودم؟! خیلی وقت بود به خودم نرسیده بودم... رفتم و ابی به صورتم زدم... با شونه ی صورتی رنگم موهام رو شونه زدم... ماسک صورت مشکیم رو، روی صورتم گذاشتم... رژ لبی صورتی رنگ به لبام زدم.بلاخره به حالت قبل برگشتم. وارده اشپز خونه شدم مشغول درست کردن صبحانه شدم که با صدای جیمین نگاهی بهش کردم...»
بالام: صبح بخیر، بلاخره بیدار شدی...
جیمین : مرسی، صبح توهم بخیر. شب دیر خوابیدم هنوزم خوابم میاد...
بالام: به نظرت زیادی کار نمیکنی؟؟؟! اصلا خونه نیستی! و وقتی هم که هستی توی اتاق کارتی... یکم به خودت استراحت بده!
جیمین: میدونم... میدونم ببخشید این روزا کارا واقعا زیاد شدن...
بالام: باید به خودت استراحت بدی! بازم شب تو اتاق کارت خوابت برد؟!
جیمین: اره... خب به نظرم این بحثو ادامه ندیم.منم میرم، صورتمو اب بزنم.
بالام: باشه...«این روزا خیلی داشت خودشو اذیت میکرد. نگرانش بودم. بیشتر وقت ها صبحانه نمیخورد، ناهار دیر میخورد و شب ها شام نمیخورد... تا دیر وقت کار میکرد و صبح ها زود بیدار میشد....»
جیمین: خبب بیا بخوریم که خیلی گشنمه!!...
بالام: باشه... آآآ میگم جیمینی نمیشه یک هفته مرخصی بگیری بریم یک مسافرت کوتاه؟؟!...
جیمین: بالام خودت که بهتر میدونی نمیشه این روزا خیلی کار داریم...!
بالام: خب منم بخاطر همین میگم دیگه... خیلی داری به خودت سختی میدی و این منو نگران میکنه!!
جیمین: حق داری... باید ببینم چی میشه. خب مرسی بابت صبحانه«بلند شد و بوسه ای به لپم زد...» من دیگه میرم...
بالام: ولی امروز که تعطیله!!!
جیمین: میدونم... کارمه دیگه! زود برمیگردم قول میدم...
بالام: هوفف، باشه مراقب خودت باش...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیلی وقت بود از جیمین نزاشته بودم🐾🌚💞....
بالام:
«نور خورشید مستقیم توی چشمام میخورد... چشمامو باز کردم و به سمت آینه رفتم... نگاهی به خودم کردم موهای پریشون، چشمای پف کرده، لب هایی که خشک شده بود. چرا اینجوری شده بودم؟! خیلی وقت بود به خودم نرسیده بودم... رفتم و ابی به صورتم زدم... با شونه ی صورتی رنگم موهام رو شونه زدم... ماسک صورت مشکیم رو، روی صورتم گذاشتم... رژ لبی صورتی رنگ به لبام زدم.بلاخره به حالت قبل برگشتم. وارده اشپز خونه شدم مشغول درست کردن صبحانه شدم که با صدای جیمین نگاهی بهش کردم...»
بالام: صبح بخیر، بلاخره بیدار شدی...
جیمین : مرسی، صبح توهم بخیر. شب دیر خوابیدم هنوزم خوابم میاد...
بالام: به نظرت زیادی کار نمیکنی؟؟؟! اصلا خونه نیستی! و وقتی هم که هستی توی اتاق کارتی... یکم به خودت استراحت بده!
جیمین: میدونم... میدونم ببخشید این روزا کارا واقعا زیاد شدن...
بالام: باید به خودت استراحت بدی! بازم شب تو اتاق کارت خوابت برد؟!
جیمین: اره... خب به نظرم این بحثو ادامه ندیم.منم میرم، صورتمو اب بزنم.
بالام: باشه...«این روزا خیلی داشت خودشو اذیت میکرد. نگرانش بودم. بیشتر وقت ها صبحانه نمیخورد، ناهار دیر میخورد و شب ها شام نمیخورد... تا دیر وقت کار میکرد و صبح ها زود بیدار میشد....»
جیمین: خبب بیا بخوریم که خیلی گشنمه!!...
بالام: باشه... آآآ میگم جیمینی نمیشه یک هفته مرخصی بگیری بریم یک مسافرت کوتاه؟؟!...
جیمین: بالام خودت که بهتر میدونی نمیشه این روزا خیلی کار داریم...!
بالام: خب منم بخاطر همین میگم دیگه... خیلی داری به خودت سختی میدی و این منو نگران میکنه!!
جیمین: حق داری... باید ببینم چی میشه. خب مرسی بابت صبحانه«بلند شد و بوسه ای به لپم زد...» من دیگه میرم...
بالام: ولی امروز که تعطیله!!!
جیمین: میدونم... کارمه دیگه! زود برمیگردم قول میدم...
بالام: هوفف، باشه مراقب خودت باش...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیلی وقت بود از جیمین نزاشته بودم🐾🌚💞....
۴۵.۸k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.