تک پارتی از کوک💜اسکی نرو لایک و کامنتم یادت نره
یهو چشمش به دختر روی تخت افتاد....
دختری که انقد عذابش داده بود که روی تخت اربابش وسط کار بیهوش شد و اگه بیهوش نمیشد قطعا باید دردای زیاد دیگه رو هم متحمل میشد.
آرم سمت تخت کینگ سایزش حرکت کرد و به جسم و صورت دختر نگاه کردم
جسمش بین رو تختی سفید تخت و پاچه های روش بود و صورت زیباش اونو تو اون موقعیت مثل یه الهه نشون میداد...ابروهاش بخاطر درد زیادی که کشیده بود حتی توی بیهوشی هم چند دقیقه ای یک بار به هم گره میخوردن...
این باعث میشد جانگکوک از اینکه یه سادیسمی روانیه عصبی بشه...ولی عصبی شدنش فقط باعث بدتر شدنش میشد پس سعی کرد آروم باشه...
.........
آروم کنار تخت زانو زدم و چونم رو روی تخت گذاشتم تا اجزای صورت این فرشته رو ببینم....با دقت به تک تک نقاط صورتش نگاه میکردم و این زیبای رو درک نمیکردم...نگاهم به دستاش افتاد که رد دستبند و شلاق های زیادی روش بود و کبود شده بود اونا رو من لعنتی گذاشته بودم؟هه سادیسمی دیوونه ببین چیکار کردی تو که میدونی عاشقشی و نباید بهش صدمه بزنی ولی باز چرا عذابش میدی اون به اندازه کافی ازم متنفر هست.اینکه هر روز عذاب میکشه و هیچ زمانی بدنش بدون رد شلاقای من نبوده...حتی جرات اعتراف ندارم...
همه ی اینا فقط توی زمانی که بهش خیره بودم و چشاشو نگاه میکردم تو ذهنم اومد
یه لحظه دلم به صورت وحشتناکی خواست که چشماشو ببوسم
بوسه های آرومی روی دوتا چشماش زدم و دوباره همونطور بهش خیره شدم
باید بهش اعتراف کنم...باید
همینطور که دوباره صورتشو آنالیز میکردم پلکاش لرزید
.♡.♡.♡.♡.♡.♡
همه جا تو تاریکی فرو رفته بود سعی کردم چشامو باز کنم.
پلکامو که از هم باز کردم با صورت جذابش رو به رو شدم...به چشمای رنگ شبش..دقیقا توی چشماش خیره بودم.چشماش غرق کنندس.عمق چشماش..میدونستم عاشق اربابی شدم که عذابم میده
که باعث میشه درد بکشم
که همیشه بخاطرش اذیت میشم
من دیوونم ن؟هه
لباش یهو تکون خورد و شروع کرد به آروم حرف زدن
.♡.♡.♡.♡.♡.♡.♡.
بیدار شد...
بهم خیره بود
حرفام مثل یه سنگ بزرگ تو گلوم گیر کرده بود باید میگفتم تا از خفه شدنم جلوگیری کنم.
+:دوستت دارم
خیلی خلاصه و صادقانه
تمام حرفام...تمام عشقمو توش خلاصه کردم
چشاش رنگ ناباوری گرفت و بعد چند ثانیه بغض کرد.
وقتی ریاکشنشو دیدم دستپاچه شدم و سعی کردم توضیح بدم..آروم و با ملایمت
+:ببینم چرا بغض کردی؟ببین نمیدونم چطور توضیح بدم اما واقعا تو این چند وقت عاشقت شدم...شاید داری بهم میخندی میگی مرتیکه ی احمق روانی فکر کرده با اون کارایی که کرده دوسش دارم ولی خواهش میکنم زمان بهم بده...من واقعا دوستت دارم ولی خواهش میکنم از متنفر نباش با اینکه سخته و شاید باشی.
اشکاش گونه هاشو خیس کردن....نتونستم طاقت بیارم و محکم بغلش کردم و روی موهاش بو*سه میزدم
و ببخشید زمزمه میکردم
_:منم دوستت دارم...با همه ی اینا منم دوستت دارم
جا خوردم اما محکم تر بغلش کردم باهاش گریه کردم
دختری که انقد عذابش داده بود که روی تخت اربابش وسط کار بیهوش شد و اگه بیهوش نمیشد قطعا باید دردای زیاد دیگه رو هم متحمل میشد.
آرم سمت تخت کینگ سایزش حرکت کرد و به جسم و صورت دختر نگاه کردم
جسمش بین رو تختی سفید تخت و پاچه های روش بود و صورت زیباش اونو تو اون موقعیت مثل یه الهه نشون میداد...ابروهاش بخاطر درد زیادی که کشیده بود حتی توی بیهوشی هم چند دقیقه ای یک بار به هم گره میخوردن...
این باعث میشد جانگکوک از اینکه یه سادیسمی روانیه عصبی بشه...ولی عصبی شدنش فقط باعث بدتر شدنش میشد پس سعی کرد آروم باشه...
.........
آروم کنار تخت زانو زدم و چونم رو روی تخت گذاشتم تا اجزای صورت این فرشته رو ببینم....با دقت به تک تک نقاط صورتش نگاه میکردم و این زیبای رو درک نمیکردم...نگاهم به دستاش افتاد که رد دستبند و شلاق های زیادی روش بود و کبود شده بود اونا رو من لعنتی گذاشته بودم؟هه سادیسمی دیوونه ببین چیکار کردی تو که میدونی عاشقشی و نباید بهش صدمه بزنی ولی باز چرا عذابش میدی اون به اندازه کافی ازم متنفر هست.اینکه هر روز عذاب میکشه و هیچ زمانی بدنش بدون رد شلاقای من نبوده...حتی جرات اعتراف ندارم...
همه ی اینا فقط توی زمانی که بهش خیره بودم و چشاشو نگاه میکردم تو ذهنم اومد
یه لحظه دلم به صورت وحشتناکی خواست که چشماشو ببوسم
بوسه های آرومی روی دوتا چشماش زدم و دوباره همونطور بهش خیره شدم
باید بهش اعتراف کنم...باید
همینطور که دوباره صورتشو آنالیز میکردم پلکاش لرزید
.♡.♡.♡.♡.♡.♡
همه جا تو تاریکی فرو رفته بود سعی کردم چشامو باز کنم.
پلکامو که از هم باز کردم با صورت جذابش رو به رو شدم...به چشمای رنگ شبش..دقیقا توی چشماش خیره بودم.چشماش غرق کنندس.عمق چشماش..میدونستم عاشق اربابی شدم که عذابم میده
که باعث میشه درد بکشم
که همیشه بخاطرش اذیت میشم
من دیوونم ن؟هه
لباش یهو تکون خورد و شروع کرد به آروم حرف زدن
.♡.♡.♡.♡.♡.♡.♡.
بیدار شد...
بهم خیره بود
حرفام مثل یه سنگ بزرگ تو گلوم گیر کرده بود باید میگفتم تا از خفه شدنم جلوگیری کنم.
+:دوستت دارم
خیلی خلاصه و صادقانه
تمام حرفام...تمام عشقمو توش خلاصه کردم
چشاش رنگ ناباوری گرفت و بعد چند ثانیه بغض کرد.
وقتی ریاکشنشو دیدم دستپاچه شدم و سعی کردم توضیح بدم..آروم و با ملایمت
+:ببینم چرا بغض کردی؟ببین نمیدونم چطور توضیح بدم اما واقعا تو این چند وقت عاشقت شدم...شاید داری بهم میخندی میگی مرتیکه ی احمق روانی فکر کرده با اون کارایی که کرده دوسش دارم ولی خواهش میکنم زمان بهم بده...من واقعا دوستت دارم ولی خواهش میکنم از متنفر نباش با اینکه سخته و شاید باشی.
اشکاش گونه هاشو خیس کردن....نتونستم طاقت بیارم و محکم بغلش کردم و روی موهاش بو*سه میزدم
و ببخشید زمزمه میکردم
_:منم دوستت دارم...با همه ی اینا منم دوستت دارم
جا خوردم اما محکم تر بغلش کردم باهاش گریه کردم
۳۱.۰k
۰۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.