part 2
#part_2
#dar_hamsaiegie_godzila
!دختر به این ماهی!مثه پنجه آفتاب می مونم.
ارغوان باخنده گفت:توازخودت تعریف نکنی،کی تعریف کنه؟!
خندیدم وگفتم:عزیزم من چه از خودم تعریف کنم،چه نکنم،تعریفی هستم!
- اوهو!اعتماد به سقفتون تو طحالم خانوم!
بعداز گفتن این حرف،درحالیکه داشت پتو رو جمع می کرد،گفت:پاشو ببینم!مرده شوره ریختت و ببرن!میدونی ساعت چنده؟!7:45!پاشو!پاشو بریم که امروز دخلمون اومده!
دهن بازکردم تا چیزی بگم که باچشم غره عصبی ارغوان روبرو شدم.واسه همینم،سریع ازروی تخت بلند شدم و بعداز شستن دست و صورتم در عرض ایکی ثانیه حاضروآماده بودم!!
یه مانتوی قهوه ای پوشیدم بایه شلوار جین قهوه ای سوخته.مقنعه کرم رنگمم سرکردم و یه رژ خیلی ملایم زدم.ایناسرجمع 5 دقیقه ام طول نکشید. روبه ارغوان گفتم:بریم؟؟!!
ارغوان سری تکون دادوگفت:بریم که دیر شد!
باهم ازاتاق خارج شدیم.خونه ماجوری بودکه برای بیرون رفت ازخونه باید ازهال می گذشتی واینجوری هرکسی توی هال یاآشپزخونه بود،مارو می دید.
مامان و باباو اشکان درحال صبحونه خوردن بودن.مامان تامن و ارغوان و از پشت اپن دید،بایه لبخندمهربون روی لبش روبه ارغوان گفت:بالاخره تونستی بیدارش کنی عزیزم؟!بیاین یه چیزی بخورین بعدبرید!
ارغوان لبخندی زدوگفت:نه دیگه خاله مریم!دیرمون شده.
اشکان درحالی که داشت چاییش و سر می کشید،روبه من گفت:رها،امروز عصر بیام دنبالت یا باارغوان میای؟!
نگاهی بهش انداختم وگفت:بااری میام...
مامان چشم غره توپی بهم رفت وگفت:اری چیه دختر؟!ارغوان اسم به این قشنگی داره،اون وخ توبهش میگی اری؟!
روبه مامان گفتم:مامان بیخی! کله صبحی دوباره غلط تلفظی نگیر!خانوم بودن باشه برای بعد!خداحافظ.
وبعداز گفتن این حرف،خیلی سریع ازدرخونه خارج شدم و به حیاط رفتم تامامان مهلت جیغ و داد کردن پیدا نکنه!
ارغوانم خداحافظی کردو باهم ازخونه خارج شدیم.
(نام داستان همسایگی گودزیلا)
#dar_hamsaiegie_godzila
!دختر به این ماهی!مثه پنجه آفتاب می مونم.
ارغوان باخنده گفت:توازخودت تعریف نکنی،کی تعریف کنه؟!
خندیدم وگفتم:عزیزم من چه از خودم تعریف کنم،چه نکنم،تعریفی هستم!
- اوهو!اعتماد به سقفتون تو طحالم خانوم!
بعداز گفتن این حرف،درحالیکه داشت پتو رو جمع می کرد،گفت:پاشو ببینم!مرده شوره ریختت و ببرن!میدونی ساعت چنده؟!7:45!پاشو!پاشو بریم که امروز دخلمون اومده!
دهن بازکردم تا چیزی بگم که باچشم غره عصبی ارغوان روبرو شدم.واسه همینم،سریع ازروی تخت بلند شدم و بعداز شستن دست و صورتم در عرض ایکی ثانیه حاضروآماده بودم!!
یه مانتوی قهوه ای پوشیدم بایه شلوار جین قهوه ای سوخته.مقنعه کرم رنگمم سرکردم و یه رژ خیلی ملایم زدم.ایناسرجمع 5 دقیقه ام طول نکشید. روبه ارغوان گفتم:بریم؟؟!!
ارغوان سری تکون دادوگفت:بریم که دیر شد!
باهم ازاتاق خارج شدیم.خونه ماجوری بودکه برای بیرون رفت ازخونه باید ازهال می گذشتی واینجوری هرکسی توی هال یاآشپزخونه بود،مارو می دید.
مامان و باباو اشکان درحال صبحونه خوردن بودن.مامان تامن و ارغوان و از پشت اپن دید،بایه لبخندمهربون روی لبش روبه ارغوان گفت:بالاخره تونستی بیدارش کنی عزیزم؟!بیاین یه چیزی بخورین بعدبرید!
ارغوان لبخندی زدوگفت:نه دیگه خاله مریم!دیرمون شده.
اشکان درحالی که داشت چاییش و سر می کشید،روبه من گفت:رها،امروز عصر بیام دنبالت یا باارغوان میای؟!
نگاهی بهش انداختم وگفت:بااری میام...
مامان چشم غره توپی بهم رفت وگفت:اری چیه دختر؟!ارغوان اسم به این قشنگی داره،اون وخ توبهش میگی اری؟!
روبه مامان گفتم:مامان بیخی! کله صبحی دوباره غلط تلفظی نگیر!خانوم بودن باشه برای بعد!خداحافظ.
وبعداز گفتن این حرف،خیلی سریع ازدرخونه خارج شدم و به حیاط رفتم تامامان مهلت جیغ و داد کردن پیدا نکنه!
ارغوانم خداحافظی کردو باهم ازخونه خارج شدیم.
(نام داستان همسایگی گودزیلا)
۱.۸k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.