پارت 23
(ویو تهیون)
در اتاق رو آروم باز کردیم. یونجون کنار تخت نشسته بود، دست سوبین رو گرفته بود و با صدای آرومی باهاش حرف میزد. سوبین چشمهاش نیمهباز بود، خسته ولی هوشیار. وقتی ما رو دید، یه لبخند کوچیک روی لبش نشست.
بومگیو مکث کرد، بعد آروم جلو رفت. نگاهش به سوبین بود، ولی انگار هنوز باورش نمیشد.
بومگیو: هیونگ... من نمیدونم چی باید بگم. فقط... فقط بگو که هنوز اینجایی. فقط بگو که هنوز میخوای بجنگی.
سوبین (با صدای ضعیف): هنوز اینجام... هنوزم میخوام بجنگم... چون شماها اینجایین.
بومگیو نتونست جلوی اشکهاشو بگیره. سرش رو خم کرد روی دست سوبین و بیصدا گریه کرد. من کنارش نشستم، دست دیگهی سوبین رو گرفتم.
تهیون: ما اینجاییم، هیونگ. هر روز، هر لحظه. تو تنها نیستی.
یونجون: دکترها گفتن که اگه درمان رو شروع کنه، شانسش خوبه. فقط باید مراقب باشیم، و تو باید به خودت اعتماد کنی.
سوبین: من... ترسیده بودم. نمیخواستم شماها رو ناراحت کنم. نمیخواستم گروه رو متوقف کنم.
بومگیو: ولی تو خودتو متوقف کردی، هیونگ. ما بدون تو نمیتونیم ادامه بدیم. تو قلب این گروهی.
تهیون: و حالا وقتشه که ما قلبتو محافظت کنیم. با همهی وجودمون.
در اتاق یهدفعه باز شد و کای با یه بسته خوراکی وارد شد. وقتی دید همهمون دور تخت سوبین جمع شدیم، مکث کرد. بعد آروم جلو اومد، لبخند محوی روی لبش بود، ولی چشمهاش نگران.
کای: هیونگ... شنیدم که به هوش اومدی. نمیدونی چقدر منتظرت بودیم. حتی بومگیو داشت گریه میکرد، و اون فقط وقتی بالشش گم میشه گریه میکنه.
بومگیو (با صدای گرفته): خیلی بامزهای، کای...
کای: ببخشید، فقط میخواستم یهکم فضا رو سبک کنم. چون اگه بخوام جدی حرف بزنم، ممکنه خودم هم بزنم زیر گریه.
سوبین: تو همیشه بلدی چطور لبخند بیاری، حتی وقتی همهچی سخته.
کای: چون تو همیشه لبخند میزدی، حتی وقتی خودت درد داشتی. حالا نوبت ماست که لبخندتو برگردونیم.
یونجون: و این بار، بدون پنهانکاری. هر چی باشه، با هم میریم جلو. با هم میجنگیم، با هم میخندیم، با هم گریه میکنیم.
سوبین: من نمیدونم چقدر سختی پیش رومه... ولی میدونم که با شماها، میتونم تحملش کنم.
تهیون: و ما هر روز بهت یادآوری میکنیم که تنها نیستی. حتی اگه فراموش کنی، ما فراموش نمیکنیم.
بومگیو: هیونگ... من قول میدم هر روز کنارت باشم. حتی اگه فقط بشینم و دستتو بگیرم.
کای: و من قول میدم هر روز یه شوخی جدید بسازم، تا نخندی، ولت نمیکنم.
یونجون: و من قول میدم که دیگه هیچوقت نذارم تو خودتو تنها حس کنی.
سوبین لبخند زد، اون لبخند خسته ولی پر از معنا. چشمهاش رو بست، ولی این بار نه از درد، از آرامش. اون لحظه، اتاق پر شد از سکوتی که نه سنگین بود، نه ترسناک—یه سکوت پر از عشق، پر از فهم، پر از قولهایی که توی دلهامون بسته بودیم.
در اتاق رو آروم باز کردیم. یونجون کنار تخت نشسته بود، دست سوبین رو گرفته بود و با صدای آرومی باهاش حرف میزد. سوبین چشمهاش نیمهباز بود، خسته ولی هوشیار. وقتی ما رو دید، یه لبخند کوچیک روی لبش نشست.
بومگیو مکث کرد، بعد آروم جلو رفت. نگاهش به سوبین بود، ولی انگار هنوز باورش نمیشد.
بومگیو: هیونگ... من نمیدونم چی باید بگم. فقط... فقط بگو که هنوز اینجایی. فقط بگو که هنوز میخوای بجنگی.
سوبین (با صدای ضعیف): هنوز اینجام... هنوزم میخوام بجنگم... چون شماها اینجایین.
بومگیو نتونست جلوی اشکهاشو بگیره. سرش رو خم کرد روی دست سوبین و بیصدا گریه کرد. من کنارش نشستم، دست دیگهی سوبین رو گرفتم.
تهیون: ما اینجاییم، هیونگ. هر روز، هر لحظه. تو تنها نیستی.
یونجون: دکترها گفتن که اگه درمان رو شروع کنه، شانسش خوبه. فقط باید مراقب باشیم، و تو باید به خودت اعتماد کنی.
سوبین: من... ترسیده بودم. نمیخواستم شماها رو ناراحت کنم. نمیخواستم گروه رو متوقف کنم.
بومگیو: ولی تو خودتو متوقف کردی، هیونگ. ما بدون تو نمیتونیم ادامه بدیم. تو قلب این گروهی.
تهیون: و حالا وقتشه که ما قلبتو محافظت کنیم. با همهی وجودمون.
در اتاق یهدفعه باز شد و کای با یه بسته خوراکی وارد شد. وقتی دید همهمون دور تخت سوبین جمع شدیم، مکث کرد. بعد آروم جلو اومد، لبخند محوی روی لبش بود، ولی چشمهاش نگران.
کای: هیونگ... شنیدم که به هوش اومدی. نمیدونی چقدر منتظرت بودیم. حتی بومگیو داشت گریه میکرد، و اون فقط وقتی بالشش گم میشه گریه میکنه.
بومگیو (با صدای گرفته): خیلی بامزهای، کای...
کای: ببخشید، فقط میخواستم یهکم فضا رو سبک کنم. چون اگه بخوام جدی حرف بزنم، ممکنه خودم هم بزنم زیر گریه.
سوبین: تو همیشه بلدی چطور لبخند بیاری، حتی وقتی همهچی سخته.
کای: چون تو همیشه لبخند میزدی، حتی وقتی خودت درد داشتی. حالا نوبت ماست که لبخندتو برگردونیم.
یونجون: و این بار، بدون پنهانکاری. هر چی باشه، با هم میریم جلو. با هم میجنگیم، با هم میخندیم، با هم گریه میکنیم.
سوبین: من نمیدونم چقدر سختی پیش رومه... ولی میدونم که با شماها، میتونم تحملش کنم.
تهیون: و ما هر روز بهت یادآوری میکنیم که تنها نیستی. حتی اگه فراموش کنی، ما فراموش نمیکنیم.
بومگیو: هیونگ... من قول میدم هر روز کنارت باشم. حتی اگه فقط بشینم و دستتو بگیرم.
کای: و من قول میدم هر روز یه شوخی جدید بسازم، تا نخندی، ولت نمیکنم.
یونجون: و من قول میدم که دیگه هیچوقت نذارم تو خودتو تنها حس کنی.
سوبین لبخند زد، اون لبخند خسته ولی پر از معنا. چشمهاش رو بست، ولی این بار نه از درد، از آرامش. اون لحظه، اتاق پر شد از سکوتی که نه سنگین بود، نه ترسناک—یه سکوت پر از عشق، پر از فهم، پر از قولهایی که توی دلهامون بسته بودیم.
- ۹.۶k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط