پارت 24

دو هفته از روزی که سوبین از بیمارستان مرخص شد گذشته بود. خوابگاه حال‌وهوای متفاوتی داشت. همه چیز آرام‌تر شده بود، انگار زمان کندتر می‌گذشت. اعضا با دقت بیشتری رفتار می‌کردند، حتی شوخی‌ها هم با احتیاط همراه بود. سوبین بیشتر وقتش را کنار پنجره می‌گذراند، با یک پتوی نازک روی پاهایش، گاهی با لبخند، گاهی در سکوت.
تمرین‌ها سبک شده بودند. یونجون برنامه‌ها را طوری تنظیم کرده بود که سوبین فقط تماشا کند یا در حد چند حرکت ساده شرکت کند. تهیون بیشتر وقتش را صرف نوشتن ملودی‌های آرام می‌کرد، بومگیو در آشپزخانه غذاهای سبک و مقوی درست می‌کرد، و کای با لیست فیلم‌ها و بازی‌های گروهی سعی می‌کرد فضا را گرم نگه دارد.
ظهر یک روز پاییزی، همه دور میز نشسته بودند. بومگیو سوپ سبکی درست کرده بود، با سبزیجات بخارپز و کمی نان تست. سوبین چند قاشق خورد، بعد مکث کرد. نگاهش به بشقاب افتاد، انگار چیزی درونش سنگین شده بود. دستش را روی شکمش گذاشت، نفسش کند شد.
هیچ‌کس اول متوجه نشد. ولی وقتی سوبین بی‌صدا از جا بلند شد و به سمت دستشویی رفت، نگاه‌ها پر از نگرانی شد. چند ثانیه بعد، صدای سرفه‌های شدید و خفه‌ای از پشت در شنیده شد. صدایی که از عمق بدنش بیرون می‌آمد، همراه با نفس‌های بریده و لرزان.
یونجون سریع از جا بلند شد، پشت در ایستاد. تهیون با اضطراب به سمت آشپزخانه رفت تا آب بیاورد. بومگیو و کای بی‌حرکت مانده بودند، فقط نگاه می‌کردند، انگار نمی‌خواستند باور کنند.
در باز شد. سوبین به دیوار تکیه داده بود، رنگش مثل گچ سفید شده بود، لب‌هایش خشک، چشم‌هایش بی‌رمق. حتی نمی‌توانست درست حرف بزند. فقط زمزمه‌ای از دهانش بیرون آمد:
سوبین: ببخشید... دوباره ترسوندمتون...
یونجون بدون حرف بازویش را گرفت، کمکش کرد تا بنشیند. تهیون لیوان آب را به دستش داد، ولی سوبین فقط نگاه کرد، انگار حتی توان گرفتنش را نداشت. بومگیو پتو آورد و دور شانه‌هایش انداخت. کای در سکوت، در را باز نگه داشت.
هیچ‌کس حرف نمی‌زد. فقط صدای نفس‌های سنگین سوبین بود و نگاه‌هایی که پر از ترس شده بودند. ترسی که همه فکر می‌کردند پشت سر گذاشته‌اند، ولی حالا دوباره برگشته بود.
یونجون: باید ببریمش بیمارستان. الان.
تهیون کلید ماشین را برداشت. بومگیو به اتاق رفت تا کیف سوبین را آماده کند. کای با دست‌های لرزان گوشی را برداشت تا به بیمارستان اطلاع بدهد. همه در سکوت، با سرعت، ولی با قلب‌هایی سنگین، آماده شدند.
سوبین در ماشین نشست، سرش به شیشه تکیه داده بود، چشم‌هایش بسته. هیچ‌کس حرف نمی‌زد. فقط صدای موتور ماشین بود و جاده‌ای که انگار طولانی‌تر از همیشه شده بود.
مسیر بیمارستان کوتاه بود، ولی آن چند دقیقه، طولانی‌ترین لحظه‌های زندگی‌شان شده بود. لحظه‌هایی که دوباره با ترس از دست دادن، با خاطره‌ی درد، و با امیدی لرزان همراه بودند.
دیدگاه ها (۸)

سلام!

پارت 23

@txt_fake

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط