هر از گاهی جلوی آینه می ایستی لب هایت را سرخ میکنی

هر از گاهی جلوی آینه می ایستی لب هایت را سرخ میکنی
وفکر میکنی آن لباس ها دیگر به کارت نمی آیند...

کفش هایت را همه جا جاگذاشته ای واین بار همه میدانند که کدام دهکده روز را شب میکنی به سیاهی ...

احساس میکنی بیهوده ای وقتی میدانی خانه را پر کرده ای ازسکوت...

وشب ک میشود صدای پوچ بودنت از پشت بام سر میخورد...

نگاه ها را زیر ورو میکنی به تمنای چه؟
وچه خوب فکر میکنی زیبایی!
وبرای شنیدن حرف ها هیچکسی بهانه نیستی...

برای تظاهر اینکه کسی را دوست نداری بی تفاوت شده ای
شاید هنوز هم مثل آن روزها آب را دوست نداری وماهی ها را میمیرانی...

هنوز هم وقتی تحقیر میکنی..مغرور میشوی...

و حیف از لباس مقدس عشق که
بر قامت ناراست هوس می پوشانی...

اصلابگو ببینم،تو خوب بودن را بلدی؟
دیدگاه ها (۱۱)

مدتیست دیگردلم گردش ولب دریا نمی خواهد،دیگر صدای آب واشعارنی...

ای آشنا، چنان می نمایی گاه که انگار نمی شناسمت؛ دور می شوی و...

یادمون باشه همیشه ذره ای حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود" ... ...

سلام, دوست مجازیم. آری تو را میگویم که نمیشناسمت. اما نه که...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط