مدتیست دیگردلم گردش ولب دریا نمی خواهددیگر صدای آب واشعا
مدتیست دیگردلم گردش ولب دریا نمی خواهد،دیگر صدای آب واشعارنیما شگفت زده ام نمی کند.
به گمانم دلم گرفته باشد،گفتنش برای کسی که نمی داندگریه را میخورندیا می پوشندکمی سخت است ولی پنهان کردنش هم دردی رادوا نمی کند.
شاید من اهل این دیار نباشم ویا شاید این دیار من را ازخودنمی داند. نمی دانم چرا نمی توانیم به هم احترام بگذاریم.نمی خوام یک طرفه به قاضی بروم وهمه ی تقصیر هارا به پای اوبنویسم،ولی من هم خواسته ی زیادی ندارم.
من فقط فصل پاییز،کمی هیزم،یک کتری چای و قلم و دفترمی خواهم. من از آسمان پهنایش،اززمین گرمایش،ازدریا مهرش،از نسیم عطرش و
ازعشق دردش رامی خواهم.من ازسلام کردن فقط جواب سلام
می خواهم.
می خواهم روی یک کُنده بنشینم وچایم راباصدای دارکوب ها بنوشم. منظور من از سقف یک کلبه برای خواب است.از مَرکب اسبی برای راه های طولانیست.از غذا کمی برای سیرشدن است.از لباس پوششی برای عریان نبودن است.
ولی اینجاهمه چیز هست بجزهرچیز که من دوست دارم.
همه دلشان آشیان میخواهداز سنگ وآهن.اینجااز کلبه وبرکه وهیزم و کتری خبری نیست.
اینجااگربگویی ازدار دنیافقط یک قلم داری ممکن است جواب سلامت هم ندهند.
کاش می شدبروم،اینجاهمه یخ بسته اند،همه باهم دوست هستند
می خندند،رنگ های شادمی پوشند،دورهم جمع می شوند،به هم محبت می کنند،اماشب که می خواهندبخوابندهرچه فکرمیکنند میبینندروزی که گذشت،روزی نبوده که انتظارش راداشتند.
کاش می شدبروم ولی حیف که نمی توانم به اینجادل بسته نیستم،سنگ وآهن چیزی برای دوست داشتن ندارند،به اهلی ازاین دیاردل بستم.کسی که هنوزبین این همه تمدن بِکرمانده.
اوست که مرا سرپانگه داشته،اوست که مرادر این همه تمدن از قلم ننداخته.
اینجاپاییز نداردولی اومتولدپاییزاست،اینجا هیزم ندارد ولی اوگرم شدن با هیزم رادوست دارد،اینجا کتری ها برقیست ولی او چای زغالی دوست دارد.
اینجاآسمان آبی نیست می گویندهوا آلوده شده ولی آسمان دل او همیشه آبی از احساس است،اینجا زمین نداریم طبیعت جایش را به برج هاداده،اینجا دریا نداریم ولی اوبا دل دریایش مرایاددریا می اندازد.
اینجا نسیم نداریم ولی اوچون نسیم شوق رسیدن دارد.
اینجاعشق نداریم،عاشق ها خلوت شبانه می خواهندومعشوق هافرار از یکنواختی ولی برای اوهنوزعشق همان عشق است.
اوهمیشه بامهربانی سلام می کنداو هم دوست دارددر هوای پاییز روی یک کُنده بنشیندو با صدای دارکوب چای بنوشد،اوهم دررویاهایش یک کلبه ویک اسب کشیده،اوهم یک سفره کوچک برایش کافیست،اوهم برای این عصر نیست، حرفش را نمیفهمند،او هم دلش گرفته.
کاش همسفرمیشدیم میرفتیم پشت آن کوه بلندکلبه ای می ساختیم و عشق بکرمان را کال کال به پای هم می ریختیم.
کاش...
به گمانم دلم گرفته باشد،گفتنش برای کسی که نمی داندگریه را میخورندیا می پوشندکمی سخت است ولی پنهان کردنش هم دردی رادوا نمی کند.
شاید من اهل این دیار نباشم ویا شاید این دیار من را ازخودنمی داند. نمی دانم چرا نمی توانیم به هم احترام بگذاریم.نمی خوام یک طرفه به قاضی بروم وهمه ی تقصیر هارا به پای اوبنویسم،ولی من هم خواسته ی زیادی ندارم.
من فقط فصل پاییز،کمی هیزم،یک کتری چای و قلم و دفترمی خواهم. من از آسمان پهنایش،اززمین گرمایش،ازدریا مهرش،از نسیم عطرش و
ازعشق دردش رامی خواهم.من ازسلام کردن فقط جواب سلام
می خواهم.
می خواهم روی یک کُنده بنشینم وچایم راباصدای دارکوب ها بنوشم. منظور من از سقف یک کلبه برای خواب است.از مَرکب اسبی برای راه های طولانیست.از غذا کمی برای سیرشدن است.از لباس پوششی برای عریان نبودن است.
ولی اینجاهمه چیز هست بجزهرچیز که من دوست دارم.
همه دلشان آشیان میخواهداز سنگ وآهن.اینجااز کلبه وبرکه وهیزم و کتری خبری نیست.
اینجااگربگویی ازدار دنیافقط یک قلم داری ممکن است جواب سلامت هم ندهند.
کاش می شدبروم،اینجاهمه یخ بسته اند،همه باهم دوست هستند
می خندند،رنگ های شادمی پوشند،دورهم جمع می شوند،به هم محبت می کنند،اماشب که می خواهندبخوابندهرچه فکرمیکنند میبینندروزی که گذشت،روزی نبوده که انتظارش راداشتند.
کاش می شدبروم ولی حیف که نمی توانم به اینجادل بسته نیستم،سنگ وآهن چیزی برای دوست داشتن ندارند،به اهلی ازاین دیاردل بستم.کسی که هنوزبین این همه تمدن بِکرمانده.
اوست که مرا سرپانگه داشته،اوست که مرادر این همه تمدن از قلم ننداخته.
اینجاپاییز نداردولی اومتولدپاییزاست،اینجا هیزم ندارد ولی اوگرم شدن با هیزم رادوست دارد،اینجا کتری ها برقیست ولی او چای زغالی دوست دارد.
اینجاآسمان آبی نیست می گویندهوا آلوده شده ولی آسمان دل او همیشه آبی از احساس است،اینجا زمین نداریم طبیعت جایش را به برج هاداده،اینجا دریا نداریم ولی اوبا دل دریایش مرایاددریا می اندازد.
اینجا نسیم نداریم ولی اوچون نسیم شوق رسیدن دارد.
اینجاعشق نداریم،عاشق ها خلوت شبانه می خواهندومعشوق هافرار از یکنواختی ولی برای اوهنوزعشق همان عشق است.
اوهمیشه بامهربانی سلام می کنداو هم دوست دارددر هوای پاییز روی یک کُنده بنشیندو با صدای دارکوب چای بنوشد،اوهم دررویاهایش یک کلبه ویک اسب کشیده،اوهم یک سفره کوچک برایش کافیست،اوهم برای این عصر نیست، حرفش را نمیفهمند،او هم دلش گرفته.
کاش همسفرمیشدیم میرفتیم پشت آن کوه بلندکلبه ای می ساختیم و عشق بکرمان را کال کال به پای هم می ریختیم.
کاش...
- ۱۲.۹k
- ۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط