خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سر وقت مرا هم به سر وعده کشید

به کف و ماسه که نایاب ترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

من که حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
دیدگاه ها (۲)

نام من عشق است و غوغا کرده ام پیش از این صد فتنه بر پا کرده ...

زندگی گاهی قفس گاهی قناری میشود...سهم ماهیها زمانی ؛ بیقراری...

‌ ای دیر بدست آمده بس زود برفتیآتش زدی اندر منو چون دود برفت...

ﺧﺴﺘﻪ ﺗﺮﺍﺯﺁﻧﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮﻣﯿﮑﻨﯽﻭﺷﮑﺴﺘﻪ ﺗﺮﺍﺯﺁﻥ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽﺁﺯﺭﺩﻩ ﺗﺮﺍﺯﺁﻧ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط