گلشن کردستانی
زندهنام "سیدمحمود گلشنکردستانی" شاعر، نقاش و معلم کردستانی در ۲۷ دیماه سال ۱۳۰۹ خورشیدی در سنندج دیده به چهان گشود.
(۲)
جام را بوسه زنان توبه شکستم امشب
مژده ای باده کشان! مژده که مستم امشب
کس نبیند به صفای می و مینا به جهان
زان به جز ساغر می از همه رستم امشب
دست در گردن مینا فکنم تا به سحر
بر نیاید به جز این کار ز دستم امشب
بست پیمان مرا اختر روشن با می
آسمان نشکند این عهد که بستم امشب
ساز شد طالع ناساز، مرا چون من و عقل
عهد هر چند که بستیم شکستم امشب
آشنایی به خرد کار من شیفته نیست
رشته الفت بیگانه گسستم امشب
روشن از پرتو میشد دل گلشن که چنین
شمعسان تا سحر از پا ننشستم امشب.
(۳)
دامان تو، روزی که رها کردم و رفتم
هنگامهای از گریه به پا کردم و رفتم
از دست تو رفتم ولی از چشم گهربار
دردانه به پای تو رها کردم و رفتم
بشکاف سر کوی خود و پارهی دل بین
گر نیستی آگه که چهها کردم و رفتم
رفتم، ولی از گلشن رویت دم آخر
خرم دل غمگین به صفا کردم و رفتم
یاد آر ز بیمهری خود، گر که ندانی
آهنگ فراق تو چرا کردم و رفتم
گفتم نروم تا نشوی دشمن جانم
بر عهد خود ای دوست! وفا کردم و رفتم
رسوا شدم از عشق و تو را در همهی شهر
چون ماه نو انگشتنما کردم و رفتم
گلشن اثر از خویش به هجر تو نبیند
جان را به رهت چون که فدا کردم و رفتم.
(۴)
سر زد به فلک نالهی مستانهام امشب
بیگانه ز خویشم من دیوانهام امشب
ساغر که به جز خنده ندارد شده گریان
مینا صفت از گریهی مستانهام امشب
ای ماه که وصل تو بود گنج مرادم
آباد نکردی ز چه ویرانهام امشب؟
چون لاله جدا از رخت ای ساقی سرمست
از خون جگر پر شده پیمانه ام امشب
گر شهرهی شهرم، عجبی نیست که امروز
افسون تو گشتم من و افسانهام امشب
با آتش عشق تو ز بس خوی گرفتم
در خنده ز جان بازی پروانهام امشب
ای کاش سحر زودتر آید که چنان شمع
در تاب و تب از دوری جانانهام امشب
گلشن! فلکم دشمن جان است که از مهر
روشن نشد از ماه رخش خانهام امشب.
(۵)
ندارد بزم گردون گرمی کاشانهی ما را
که دست غم بر افروزد چراغ خانهی ما را
به چشم یار میبینم نشان از فتنهی گردون
ز دشمن در در امان دارد خدا جانانهی ما را
صفای دیگری طلبی ز ابر نوبهار ای گل
که میآرد به یادت گریهی مستانهی ما را
فروغ جام را در ساغر خورشید کی بینم؟
ندارد شمع گردون پرتو پیمانهی ما را
مپرس از شور دل وز ناز شیرین کار من هرگز
که نالد بیستون گر بشنود افسانهی ما را
چو در آیینه صد دل را بهر مو بسته میبینی
ببین هنگامهی شور دل دیوانهی ما را
همای اوج استغنا به پستی خو نمیگیرد
بدین جرم ای فلک از جور مشکن شانهی ما را
تو را سوادی آبادی مبادا هیچگاه گلشن
که دادی قدر از گنج صفا ویرانهی ما را.
(۶)
ای دل سر در گریبان، سر فرازیها چه شد؟
سر ز پا نشناختنها، عشق بازیها چه شد؟
ای دلیل راه عشق این ناامیدیها چرا
ای اسیر دست غم، آن سرفرازیها چه شد؟
ای چراغ عشق، ای دامن فروز آفتاب
آن فروغ جان فزا، آن دلنوازیها چه شد؟
روزگاری چشم مستی داشت سرگرمم به عشق
ای نگاه آتشین! آن دوست بازیها چه شد؟
نغمهای در پرده میزد راه عشاق خراب
آن نوای دلستان، آن نغمه سازیها چه شد؟
آتش افسون به جان میزد شرار اشتیاق
دلفریبیها کجا و جانگدازیها چه شد؟
گلشن! از ناز نگاهی، ساز حسرت میزنی
زین سخن دم درکش آخر بینیازیها چه شد؟.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
(۲)
جام را بوسه زنان توبه شکستم امشب
مژده ای باده کشان! مژده که مستم امشب
کس نبیند به صفای می و مینا به جهان
زان به جز ساغر می از همه رستم امشب
دست در گردن مینا فکنم تا به سحر
بر نیاید به جز این کار ز دستم امشب
بست پیمان مرا اختر روشن با می
آسمان نشکند این عهد که بستم امشب
ساز شد طالع ناساز، مرا چون من و عقل
عهد هر چند که بستیم شکستم امشب
آشنایی به خرد کار من شیفته نیست
رشته الفت بیگانه گسستم امشب
روشن از پرتو میشد دل گلشن که چنین
شمعسان تا سحر از پا ننشستم امشب.
(۳)
دامان تو، روزی که رها کردم و رفتم
هنگامهای از گریه به پا کردم و رفتم
از دست تو رفتم ولی از چشم گهربار
دردانه به پای تو رها کردم و رفتم
بشکاف سر کوی خود و پارهی دل بین
گر نیستی آگه که چهها کردم و رفتم
رفتم، ولی از گلشن رویت دم آخر
خرم دل غمگین به صفا کردم و رفتم
یاد آر ز بیمهری خود، گر که ندانی
آهنگ فراق تو چرا کردم و رفتم
گفتم نروم تا نشوی دشمن جانم
بر عهد خود ای دوست! وفا کردم و رفتم
رسوا شدم از عشق و تو را در همهی شهر
چون ماه نو انگشتنما کردم و رفتم
گلشن اثر از خویش به هجر تو نبیند
جان را به رهت چون که فدا کردم و رفتم.
(۴)
سر زد به فلک نالهی مستانهام امشب
بیگانه ز خویشم من دیوانهام امشب
ساغر که به جز خنده ندارد شده گریان
مینا صفت از گریهی مستانهام امشب
ای ماه که وصل تو بود گنج مرادم
آباد نکردی ز چه ویرانهام امشب؟
چون لاله جدا از رخت ای ساقی سرمست
از خون جگر پر شده پیمانه ام امشب
گر شهرهی شهرم، عجبی نیست که امروز
افسون تو گشتم من و افسانهام امشب
با آتش عشق تو ز بس خوی گرفتم
در خنده ز جان بازی پروانهام امشب
ای کاش سحر زودتر آید که چنان شمع
در تاب و تب از دوری جانانهام امشب
گلشن! فلکم دشمن جان است که از مهر
روشن نشد از ماه رخش خانهام امشب.
(۵)
ندارد بزم گردون گرمی کاشانهی ما را
که دست غم بر افروزد چراغ خانهی ما را
به چشم یار میبینم نشان از فتنهی گردون
ز دشمن در در امان دارد خدا جانانهی ما را
صفای دیگری طلبی ز ابر نوبهار ای گل
که میآرد به یادت گریهی مستانهی ما را
فروغ جام را در ساغر خورشید کی بینم؟
ندارد شمع گردون پرتو پیمانهی ما را
مپرس از شور دل وز ناز شیرین کار من هرگز
که نالد بیستون گر بشنود افسانهی ما را
چو در آیینه صد دل را بهر مو بسته میبینی
ببین هنگامهی شور دل دیوانهی ما را
همای اوج استغنا به پستی خو نمیگیرد
بدین جرم ای فلک از جور مشکن شانهی ما را
تو را سوادی آبادی مبادا هیچگاه گلشن
که دادی قدر از گنج صفا ویرانهی ما را.
(۶)
ای دل سر در گریبان، سر فرازیها چه شد؟
سر ز پا نشناختنها، عشق بازیها چه شد؟
ای دلیل راه عشق این ناامیدیها چرا
ای اسیر دست غم، آن سرفرازیها چه شد؟
ای چراغ عشق، ای دامن فروز آفتاب
آن فروغ جان فزا، آن دلنوازیها چه شد؟
روزگاری چشم مستی داشت سرگرمم به عشق
ای نگاه آتشین! آن دوست بازیها چه شد؟
نغمهای در پرده میزد راه عشاق خراب
آن نوای دلستان، آن نغمه سازیها چه شد؟
آتش افسون به جان میزد شرار اشتیاق
دلفریبیها کجا و جانگدازیها چه شد؟
گلشن! از ناز نگاهی، ساز حسرت میزنی
زین سخن دم درکش آخر بینیازیها چه شد؟.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
- ۷.۰k
- ۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط