زنی را می شناسم من که شوق بال و پردارد

زنی را می شناسم من که شوق بال و پردارد

 ولی از بسکه پرشور است ،‌دو صد بیم از سفر دارد

 زنی را می شناسم من ، که در یک گوشه ی خانه

 میان شستن و پختن درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند !!

نگاهش ساده و تنهاست ، ‌

صدایش خسته و محزون امیدش در ته فرداست !!

زنی را می شناسم من... که می گوید پشیمان است !

کجا او لایق آن است ؟؟؟

 زنی هم زیر لب گوید: گریزانم از این خانه

ولی از خود چنین پرسد

 چه کس موهای طفلم را پس از من می زند شانه ؟؟؟

 زنی آبستن درداست ،‌زنی نوزاد غم دارد

 زنی می گریدگوید:به سینه شیرکم دارد

 زنی با تار تنهایی لباس تور می بافد!

 زنی درکنج تاریکی نماز نور می خواند!

زنی خو کرده بازنجیر ،‌زنی مانوس بازندان

 تمام سهم او این است :‌نگاه سردزندانبان!!

زنی را می شناسم من ... !!

که می میرد زیک تحقیر،‌ولی آواز می خواند!!

که این است بازی تقدیر!!

 زنی بافقر می سازد،‌زنی بااشک می خواند!

 زنی با حسرت و حیرت نگاهش رانمی داند؟؟

زنی واریس پایش را،‌زنی دردنهانش را

زمردم می کند مخفی ،‌که یک باره نگویندش

 چه بدبختی ، چه بدبختی !!!

 زنی را می شناسم من ... !!! که شعرش بوی غم دارد

ولی می خندد و گوید: که دنیا پیچ و خم دارد!!

زنی را می شناسم من،‌

که هرشب کودکانش را به شعر و قصه می خواند

 اگر چه دردجانکاهی درون سینه اش دارد!!

 زنی می ترسد از رفتن ،‌که او شمعی ست درخانه

اگر بیرون رود از در چه تاریک است این خانه !!

 زنی شرمنده از کودک ،‌کنارسفره ی خالی

که ای طفلم بخواب امشب ،‌بخواب آری

 ومن تکرارخواهم کرد،‌سرود لایی لالایی...

 زنی را می شناسم من ...!!

که رنگ دامنش زرد است،

‌شب و روزش شده گریه که او نازای پردرد است!!

 زنی را می شناسم من ،‌که نای رفتنش رفته

 قدمهایش همه خسته ، دلش درزیرپاهایش

 زند فریادکه دیگر : بسه... وبسه !!

زنی را می شناسم من ...!!

 که باشیطان نفس خود هزاران بارجنگیده

و چون فاتح شده آخر

 به بدنامی بدکاران تمسخر وارخندیده !!!

زنی آواز می خواند ،‌زنی خاموش می ماند!

زنی حتی شبانگاهان ، میان کوچه می ماند

 زنی در کار چون مرداست ، به دستش تاول درداست!!

 زبس که رنج و غم دارد، فراموشش شده دیگر

جنینی در شکم دارد... !!!

زنی دربستر مرگ است،‌زنی نزدیکی مرگ است

 سراغش را که می گیرد؟؟

 نمی دانم ،‌نمی دانم شبی دربستری کوچک

 زنی آهسته می میرد!!

زنی هم انتقامش را،‌ ز مرد هرزه می گیرد!!

 زنی را می شناسم من .... !!!!

سیمین بهبهانی
دیدگاه ها (۸)

من گرفتار و تو دربند رضای دگران من ز درد تو هلاک و تو دوای د...

نه امیدی برای برگشتن ' نه توانی برای جنگیدن ...مثل سربازی ام...

ما اندوه هایمان راپر دادیمرفتندوبا جفت هایشانبر گشتند . بعضی...

گیریمخنجر حرف تو بر پهلوی باورها نشست؛نوش دارویی...شرابی...ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط