من پیر شدم دیر رسیدیخبری نیست

من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست
مانند من آسیــمه سر و دربـدری نیست

بسیار برای تـو نـوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست

یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست

حالا کـه مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا بـرده و از مـن اثری نیست

بگذار که درها همگی بسته بـمانـنـد
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست

بگذار تبر بـر کمر شاخه بکوبد
وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست

تلخ است مرا بودن و تلـخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متـاع دگری نیست
دیدگاه ها (۲۹)

عشق من! بگذار تا راحت فراموشت کنمدر میان این شب تاریک، خاموش...

شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟نگاهت سخت دنبال ِ ک...

بازپنج شنبه شده بی تو دلم غمگین استسایه ی کوچ کبوتر به سرم س...

یا من مغلوب‌ترین فاتح جهانمیا مرزهای تن تو دست ‌نیافتنی‌ستدا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط