روسری رنگینت را باد برده بود

روسری رنگینت را باد برده بود
و پیراهن سفیدت روی خاک باچوب خشک آمیخته می شد واین تن تو بود خفته زیر بوته های بابونه ونگاه خیره ات از لای روزنه سکوت آفتاب را می جست چشم هایی گریان که بدرقه ات می کرد تا امتداد سراشیبی جاده مگر چشمانی باز را می شود بدرقه کرد...؟!خوشا که بودنت اندیشه جاودانگی زندگی بودو مهربانی ات آرامش آن دریغا که نمی دانستی روسری رنگینت در خزان کدام باد پر پر می شود ما تنها نگاه می کنیم وبا بدرودی سنگچین لانه ات را می سازیم وتو نمی دانی که روسری ات چه زیبا در باد می رقصید
دیدگاه ها (۱)

#متحرک

تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره سیب را از خانه ی...

خودم مردادبگین لطفا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط