پندار
پندار
*********
کلافه بودم..نمیشد کاری نکنم....
مصطفی_داداش..برو این دختره رو یه چکی بکن...ببین حالش خوبه...نیست...چطوریه...
من+باشه...تخت چنده؟!
مصطفی_اتاق خصوصی گرفتن...اتاق 17بخش کودکان...
من+باشه...
توی بخش اطفال دنبال اتاق 17بودم...دربازبود....خواستم وارد شم که پرستاری صدام زد..برگشتم..
پرستار_دکتر...
من+بله...
پرستار_دکتر...صورت حسابای این ماهو...پرداخت کردم...فقط یه امضامیخواد....
امضایی پای برگه زدم...خواست برگرده که صداش کردم..
من_ببخشید.
پرستار+بله؟!
من_مشخصات این دختری که اوردن رو برام بیارین...
پرستارپوشه ای رو به دستم داد....
پرستار_بفرمایید.
من+متشکرم...
بیمارتصادفی....سن/2سال جنسیت /دختر نام پدر/....اسم پدرش خالی بود...چرا؟!
نام مادر/بهاره فرهمند..چی؟!
پوشه ازدستم افتاد...بهاره فرهمند اسمش توی سرم پیچو تاب میخورد.. نه...شاید خوده بهاره نباشه...نه..خودش نیس...یعنی بهاره...بچه داره؟!
پشت درایستادم......ازدواج کرده؟!
صدای تودماغیش که نشون میداد گریه کرده...انکارچیزی ازتنم فروریخت...تمام بدنم رو هیجان پرکرد...دستام یخ زده بود..صدای قربون صدقه رفتناش رو بعدازدوسالواندی شنیدم...خودش بود...خود لعنتیش بود...
+مامان...گشنمه
_تکون نخور..الان میرم یه چیزی برات میارم باکسی هم حرفی نزن...باشه دختر نازم..
+چشم
_اخ قربون دخترنازم...
+ بوچ...
_جوجه...بوچ نه بوس...دخترمامان...
دیگه چیزی نمیشنیدم...رفتم توی اتاق بغلی....داشت میومد بیرون...راستش جرعت چشم توی چشم شدن باهاشو نداشتم..باچه رویی...خدایا..بعداز2سالو اندی روز..نشونم دادیش...خواستی خوشبختیشو نشونم بدی تا بهم بفهمونی اون بی من خوشبخته...خواستی نشونم بدی ازدستش دادم...وقتی رفت به اتاق بهاره رفتم...
ودخترکوچولویی روی تخت درازکشیده بود...شکسته شدم...بهش نگاهی انداختم..بینی لب..ابرو..چشم...فرم صورتش دقیقا مثل بهاره بود...
رفتم جلو...به خودم جرعت دادم...قدم پشت قدم...پاپشت پا..خاطره ای نبودکه جلوی چشمم نیاد....به خودم که اومدم...دستم روی صورتش بود...
دختر_عمو ..؟!!
خودمو زدم که دارم تبشو چک میکنم...شوکه شده بودم...انگارخودبهاروآورده بودن جلوم...
من_اسمت چیه؟!
دختر+مامان گفت..غریبه حرف نه!!!
من_عزیزم...من که غریبه نیستم!!دکترم!!دکترت...
دختر+مامان...من....هم دکتر!!!
من_اسمت چیه دخترم؟!
دختر_باران!!
بهار....اسمشو که شنیدم قلبم ریخت..کنارتخت زانوزدمو دستشو گرفتم...
من_با..بابات...کجاست؟!
باران+بابام...سفره....
من_عه...درد که نداری...
باران+چیرا...سرم درد میکونه...
من_عزیزم...
باهاش حرف میزدم...بهم ارامش خاصی میداد...یعنی این فرشته...بچه ی بهاره. لعنت به من که گذاشتم بایکی دیگه ازدواج کنه....
*******
بهاره
*****
ازدکه ی کناربیمارستان آبمیوه و کیکی خریدم...به سمت بیمارستان حرکت کردم...
توی راه سعی میکردم خاطرات رو مرور نکنم...مگه میشد؟!
من_خوب...دخترمامان..این لقمه هم بخوره...آفررییین...
باران+مامان؟!
من_جانم..اینوبخوردیگه....
باران+بابا...اسمش؟؟!
انگارباپتک زده باشن توی سرم...توی فکر رفته بودم....یعنی چی بگم؟!
باران+چیشد؟!
خودمو جمع و جورکردم..لقمه توی دستم کزخورده بود....
به خودم تکونی دادم....انگارکه توی هپروت باشم ازمیون لبام حرف زدم..وست خودم نبودم...
من_پندار...
باران دست میزد...
من_چیشده؟!
باران+ایسم بابا...پیندار ...ایسم باباپینداره...
باکف دستم محکم توی پیشونیم زدم...چه غلطی کردی بهاره..بازم رفتی فکرپندار....
بارانو دست به سرکردم...
پشت پنجره به بیرون نگاه میکردم...
بادردی که توی شونه هام حس کردم به خودم اومدم...
زن_عه..حواست کجاست الاغ؟!
سراسیمه عدرخواهی کردمو به سمت استیشن پرستاری رفتم...
#رمان#رمانخونه#داستان#حکایت#روایت
*********
کلافه بودم..نمیشد کاری نکنم....
مصطفی_داداش..برو این دختره رو یه چکی بکن...ببین حالش خوبه...نیست...چطوریه...
من+باشه...تخت چنده؟!
مصطفی_اتاق خصوصی گرفتن...اتاق 17بخش کودکان...
من+باشه...
توی بخش اطفال دنبال اتاق 17بودم...دربازبود....خواستم وارد شم که پرستاری صدام زد..برگشتم..
پرستار_دکتر...
من+بله...
پرستار_دکتر...صورت حسابای این ماهو...پرداخت کردم...فقط یه امضامیخواد....
امضایی پای برگه زدم...خواست برگرده که صداش کردم..
من_ببخشید.
پرستار+بله؟!
من_مشخصات این دختری که اوردن رو برام بیارین...
پرستارپوشه ای رو به دستم داد....
پرستار_بفرمایید.
من+متشکرم...
بیمارتصادفی....سن/2سال جنسیت /دختر نام پدر/....اسم پدرش خالی بود...چرا؟!
نام مادر/بهاره فرهمند..چی؟!
پوشه ازدستم افتاد...بهاره فرهمند اسمش توی سرم پیچو تاب میخورد.. نه...شاید خوده بهاره نباشه...نه..خودش نیس...یعنی بهاره...بچه داره؟!
پشت درایستادم......ازدواج کرده؟!
صدای تودماغیش که نشون میداد گریه کرده...انکارچیزی ازتنم فروریخت...تمام بدنم رو هیجان پرکرد...دستام یخ زده بود..صدای قربون صدقه رفتناش رو بعدازدوسالواندی شنیدم...خودش بود...خود لعنتیش بود...
+مامان...گشنمه
_تکون نخور..الان میرم یه چیزی برات میارم باکسی هم حرفی نزن...باشه دختر نازم..
+چشم
_اخ قربون دخترنازم...
+ بوچ...
_جوجه...بوچ نه بوس...دخترمامان...
دیگه چیزی نمیشنیدم...رفتم توی اتاق بغلی....داشت میومد بیرون...راستش جرعت چشم توی چشم شدن باهاشو نداشتم..باچه رویی...خدایا..بعداز2سالو اندی روز..نشونم دادیش...خواستی خوشبختیشو نشونم بدی تا بهم بفهمونی اون بی من خوشبخته...خواستی نشونم بدی ازدستش دادم...وقتی رفت به اتاق بهاره رفتم...
ودخترکوچولویی روی تخت درازکشیده بود...شکسته شدم...بهش نگاهی انداختم..بینی لب..ابرو..چشم...فرم صورتش دقیقا مثل بهاره بود...
رفتم جلو...به خودم جرعت دادم...قدم پشت قدم...پاپشت پا..خاطره ای نبودکه جلوی چشمم نیاد....به خودم که اومدم...دستم روی صورتش بود...
دختر_عمو ..؟!!
خودمو زدم که دارم تبشو چک میکنم...شوکه شده بودم...انگارخودبهاروآورده بودن جلوم...
من_اسمت چیه؟!
دختر+مامان گفت..غریبه حرف نه!!!
من_عزیزم...من که غریبه نیستم!!دکترم!!دکترت...
دختر+مامان...من....هم دکتر!!!
من_اسمت چیه دخترم؟!
دختر_باران!!
بهار....اسمشو که شنیدم قلبم ریخت..کنارتخت زانوزدمو دستشو گرفتم...
من_با..بابات...کجاست؟!
باران+بابام...سفره....
من_عه...درد که نداری...
باران+چیرا...سرم درد میکونه...
من_عزیزم...
باهاش حرف میزدم...بهم ارامش خاصی میداد...یعنی این فرشته...بچه ی بهاره. لعنت به من که گذاشتم بایکی دیگه ازدواج کنه....
*******
بهاره
*****
ازدکه ی کناربیمارستان آبمیوه و کیکی خریدم...به سمت بیمارستان حرکت کردم...
توی راه سعی میکردم خاطرات رو مرور نکنم...مگه میشد؟!
من_خوب...دخترمامان..این لقمه هم بخوره...آفررییین...
باران+مامان؟!
من_جانم..اینوبخوردیگه....
باران+بابا...اسمش؟؟!
انگارباپتک زده باشن توی سرم...توی فکر رفته بودم....یعنی چی بگم؟!
باران+چیشد؟!
خودمو جمع و جورکردم..لقمه توی دستم کزخورده بود....
به خودم تکونی دادم....انگارکه توی هپروت باشم ازمیون لبام حرف زدم..وست خودم نبودم...
من_پندار...
باران دست میزد...
من_چیشده؟!
باران+ایسم بابا...پیندار ...ایسم باباپینداره...
باکف دستم محکم توی پیشونیم زدم...چه غلطی کردی بهاره..بازم رفتی فکرپندار....
بارانو دست به سرکردم...
پشت پنجره به بیرون نگاه میکردم...
بادردی که توی شونه هام حس کردم به خودم اومدم...
زن_عه..حواست کجاست الاغ؟!
سراسیمه عدرخواهی کردمو به سمت استیشن پرستاری رفتم...
#رمان#رمانخونه#داستان#حکایت#روایت
۴.۰k
۱۱ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.