لاله های آسمونے
#لالههای_آسمونے
محمدمهدی توان ایستادن در شهر را نداشت، برای آخرین بار مقابلم نشست و گفت:«مادر جان! شما لباسم را تنم کنید، میخواهم جبهه رفتنم با رضایت قلبی شما باشد، و اگر شهید شدم پیش خدا روسفید باشم.
لباس را بر تنش کردم، بغض در گلویم تبدیل به هقهق گریه میشد، با مهربانی گفت:«هرچه میخواهی مرا ببین چون احتمال اینکه شهادت نصیبم گردد، زیاد است» پیشانیاش را بوسیدم و او را به خدا سپردم.
کنار در که رسید دستان پدرش را محکم فشرد و با معصومیت گفت:«با پدر باید این چنین وداع کرد». آخرین دیدار مثل لحظهای ناب بود، اما هنوز گذر زمان و سیاه شدن اوراق تاریخ، قامت رعنای محمدمهدی را از قاب چشمان بیفروغ من نگرفته است.
✍ به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_محمدمھدی_فرحزادی🌷 #خاکیان_خدایی
محمدمهدی توان ایستادن در شهر را نداشت، برای آخرین بار مقابلم نشست و گفت:«مادر جان! شما لباسم را تنم کنید، میخواهم جبهه رفتنم با رضایت قلبی شما باشد، و اگر شهید شدم پیش خدا روسفید باشم.
لباس را بر تنش کردم، بغض در گلویم تبدیل به هقهق گریه میشد، با مهربانی گفت:«هرچه میخواهی مرا ببین چون احتمال اینکه شهادت نصیبم گردد، زیاد است» پیشانیاش را بوسیدم و او را به خدا سپردم.
کنار در که رسید دستان پدرش را محکم فشرد و با معصومیت گفت:«با پدر باید این چنین وداع کرد». آخرین دیدار مثل لحظهای ناب بود، اما هنوز گذر زمان و سیاه شدن اوراق تاریخ، قامت رعنای محمدمهدی را از قاب چشمان بیفروغ من نگرفته است.
✍ به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_محمدمھدی_فرحزادی🌷 #خاکیان_خدایی
۴۳۸
۱۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.