هرگز این قصه ندانست کسی

هرگز این قصه ندانست کسی:
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت، نمی گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
برسر مهر نبود ...

آه، این درد مرا می فرسود:
«او به دل عشق دگر می ورزد؟»
گریه سر دادم در دامن او
های هایی که هنوز
تنم از خاطره اش می لرزد!
بر سرم دست کشید
در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می دانستم
که دلش با دل من سرد شده ست ...!

دیدگاه ها (۲)

‌دیگر نام تو را تمام درختانگاه بهار زمزمه خواهند کردو مرغ ها...

‌دلتنگی پیراهن نیست،که عوضش کنیو حالت خوب شود؛دلتنگی گاهیپوس...

باید خیال کنمهستی و دوستم داری ...باید خیال کنمامشب زودتر از...

‌گفتم کجاست مسکن دل‌های بی قرارگفتا که جعد خم به خم چین به چ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط