پیرزنی در خواب صدای خدا رو شنید و به او گفت: خدایا من خیل
پیرزنی در خواب صدای خدا رو شنید و به او گفت: خدایا من خیلی تنهام، مهمان خانه من میشوی؟!
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش میرود...
پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد! رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود رو پخت. سپس نشست و منتظر ماند، چند دقیقه بعد درب خانه به صدا در آمد... پیرزن با عجله به سمت در رفت و اون رو باز کرد. پیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را محکم بست!
نیم ساعت بعد دوباره در خانه به صدا در آمد. پیرزن دوباره با عجله در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست که از سرما پناهش دهد. پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت!
نزدیک غروب بار دیگر درب خانه به صدا در آمد و این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیرزن فقیر را دور کرد!
شب شد و خدا نیامد!
پیرزن با یأس به خواب رفت و بار دیگر صدای خدا را شنید... پیرزن با ناراحتی گفت: خدایا، مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی آمد؟!
خدا جواب داد: بله، من امروز سه بار به دیدنت آمدم اما تو هربار در را به رویم بستی!
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش میرود...
پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد! رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود رو پخت. سپس نشست و منتظر ماند، چند دقیقه بعد درب خانه به صدا در آمد... پیرزن با عجله به سمت در رفت و اون رو باز کرد. پیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را محکم بست!
نیم ساعت بعد دوباره در خانه به صدا در آمد. پیرزن دوباره با عجله در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست که از سرما پناهش دهد. پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت!
نزدیک غروب بار دیگر درب خانه به صدا در آمد و این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیرزن فقیر را دور کرد!
شب شد و خدا نیامد!
پیرزن با یأس به خواب رفت و بار دیگر صدای خدا را شنید... پیرزن با ناراحتی گفت: خدایا، مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی آمد؟!
خدا جواب داد: بله، من امروز سه بار به دیدنت آمدم اما تو هربار در را به رویم بستی!
۵.۶k
۲۳ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.