فروش پیامبر به چند گردو:
فروش پیامبر به چند گردو:
روزی پیامبر برای اقامه نماز عازم مسجد بود. در راه همین که کودکان پیامبر را دیدند بهسوی او دویدند و بر گرد او حلقه زدند و هر یک صدا میزدند یا رسول الله «کن جملی» شتر ما باش تا بر دوش تو سوار شویم.
کودکان که گویا رفتار پیامبر با حسنین را دیده بودند، انتظار داشتند پیامبر به درخواست آنان نیز پاسخ مثبت بدهد. حضرت هم انتظار آنان را برآورده کرده و با آنان همبازی شدند.
بلال نزد پیامبر رفت و عرض کرد: یا رسولالله مردم منتظرند! در این حین رسول خدا فرمودند ای بلال! برای من تنگشدن وقت نماز بهتر از تنگشدن دل کودکان است. سپس فرمود به منزل برو و اگر چیزی هست برای کودکان بیاور.
بلال روانه منزل شد و تعدادی گردو یافت و نزد پیامبر برد. پیامبر گردوها را در دست گرفت و خطاب به کودکان فرمود: «ا تبیعون جملکم بهده الجوزات» آیا شتر خود را در عوض این گردوها میفروشید؟ کودکان به این معامله راضی شدند و با خوشحالی پیامبر را رها کردند.
پس پیامبر راهی مسجد شد و فرمود: خدا برادرم یوسف را رحمت کند، او را به چند درهم فروختند و مرا به چند گردو.
(عوفی، ١٣٨٦ش، ج١، ص٣٠)
#moochooloo
#موچولو #داستان #داستان_مذهبی #داستان_کوتاه #داستان_کودکانه #داستان_کوتاه_کودکانه #داستان_مذهبی_کودکانه #اسلام #اهل_بیت #امام_حسین #پیامبر #قصه #قصه_کوتاه #قصه_کوتاه_مذهبی #کودک #کودک_شاد #کودک_دانا #مادر_مهربان #پدر_مهربان #خانواده #خانواده_شاد #دین #مذهب #شیعه #عاشورا #قصه_های_عاشورا #امام_مهربانی #پیامبر_مهربانی #کاردستی #شعر #کلیپ #موسیقی #موسیقی_کودکانه #کولاژ #کلاژ
روزی پیامبر برای اقامه نماز عازم مسجد بود. در راه همین که کودکان پیامبر را دیدند بهسوی او دویدند و بر گرد او حلقه زدند و هر یک صدا میزدند یا رسول الله «کن جملی» شتر ما باش تا بر دوش تو سوار شویم.
کودکان که گویا رفتار پیامبر با حسنین را دیده بودند، انتظار داشتند پیامبر به درخواست آنان نیز پاسخ مثبت بدهد. حضرت هم انتظار آنان را برآورده کرده و با آنان همبازی شدند.
بلال نزد پیامبر رفت و عرض کرد: یا رسولالله مردم منتظرند! در این حین رسول خدا فرمودند ای بلال! برای من تنگشدن وقت نماز بهتر از تنگشدن دل کودکان است. سپس فرمود به منزل برو و اگر چیزی هست برای کودکان بیاور.
بلال روانه منزل شد و تعدادی گردو یافت و نزد پیامبر برد. پیامبر گردوها را در دست گرفت و خطاب به کودکان فرمود: «ا تبیعون جملکم بهده الجوزات» آیا شتر خود را در عوض این گردوها میفروشید؟ کودکان به این معامله راضی شدند و با خوشحالی پیامبر را رها کردند.
پس پیامبر راهی مسجد شد و فرمود: خدا برادرم یوسف را رحمت کند، او را به چند درهم فروختند و مرا به چند گردو.
(عوفی، ١٣٨٦ش، ج١، ص٣٠)
#moochooloo
#موچولو #داستان #داستان_مذهبی #داستان_کوتاه #داستان_کودکانه #داستان_کوتاه_کودکانه #داستان_مذهبی_کودکانه #اسلام #اهل_بیت #امام_حسین #پیامبر #قصه #قصه_کوتاه #قصه_کوتاه_مذهبی #کودک #کودک_شاد #کودک_دانا #مادر_مهربان #پدر_مهربان #خانواده #خانواده_شاد #دین #مذهب #شیعه #عاشورا #قصه_های_عاشورا #امام_مهربانی #پیامبر_مهربانی #کاردستی #شعر #کلیپ #موسیقی #موسیقی_کودکانه #کولاژ #کلاژ
۱.۹k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.