پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد اسیر در آن حالت ناامیدی شاه ر

پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وززیر گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید. وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد. پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
جز راست نباید گفت....
هر راست نشاید گفت...
دیدگاه ها (۵)

متنی بسیار زیبا از نیما یوشیج :ڪﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺸڪﺴﺖﺩﻭﺳﺖ...

روزهای رفته زندگی را ورق میزنمچه خاطراتی که زنده نمیشوندچه ر...

زیر باران رفتمدلم از پاکی باران لرزیدو نگاهم را شستو صدایم ر...

دلم یک کلبه می خواهددرون جنگل پاییزبه دور از رنگ آدم ها،من و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط