وقتی رییس مافیا عاشقت میشه
وقتی رییس مافیا عاشقت میشه
پارت۴۴
کوک: هیچی بخیال میتونی بری..
خدمتکار رفت ....
صدای جیغ و داد هی بالا میرفت...
کوک: انگار یکی و بستن به تخت دارن پارش میکنن ...وااا چه جیغ هایم میکشه ...اییی دیگ کلم داره میپوکه بزار برم بالا بینم چه خبره..
کوک رفت سمت پله ها رفت طبقه با لا ...از طریق جیغ اخر رسید به در یه اتاقی ...و باز ش کرد با صحنه ای که دید نزدیک بود از تعجب بترکه....چشماش گرد شده بود...
فلش بک پیش یونهی...
یونهی فقط گریه میکرد ...جیزی در این باره نمیدونستم هر حرکت سهون براش عجیب بود و اون میترسوند سهون اومد سمت یونهی دستاش و گرفت ولی یونهی هی دستاشو در می اوردو واد میزد ....
کمک می خواست..تلاش های یونهی زیاد دوام نیاورد...
سهون: هووش چقد جیغ میزنی دختر هرزه
سهون محکم لبشو گذاشت روی لبای یونهی خواست واردش کنه که یه دفعه محکم به عقب پرت شد جوری که پخش زمین شد ...
یونهی سریع پتو رو به خودش پیچید و بلند گریه میکرد ...
کوک: داشتی چهههه غلطییی میکردییی هااا ...اخه بیشعور با خدمتکار خودت ...(یه مشت محکم زد تو دماغش)مرتیکه نفهممم این کارای یه هرزه ...
یونهی: ببسه ...هق ولش کنید لطفا...
کوک:بیبی می خوای خوش بگذرونی بیا بگذرونیم (یه دونه محکم زد جای حساسش) اممم ....حالا برو بابا شو
یونهی: ارباب کوک ...هق ..ب..بسه
کوک رفت سمت یونهی و به چشماش خیره شد ...چشمایی که پر از اشک بود ولی بازم برق خاص خودشو داشت ...
کوک: گریه نکن....م..من اینجام نترس...تو من و از کجا میشناسی...
یونهی: من تو عمارت ارباب جیمین کار میکردم ...و..ولی چن ماه پیش من و فرستادن اینجا..
کوک: صبر کن ببینم...اسمت و چیه؟
یونهی: اسمم ...یونهی ..مین یونهی
کوک: پس تو همون دختری ..
یونهی:؟؟؟
کوک: با من بیا
یونهی سر جاش نشسته بود و تکون نمیخورد
کوک: با توام...
یونهی: چیزه ...ارباب...
کوک: هومم چیه
یونهی: م..من...اهمم
کوک: هاا
یونهی: خب
بعد اشاره کرد به خودش
کوک:😐
یونهی: اییییی ..لباسس تنم نیستتت
کوک: اووو ...😐حواسم نبود ...مممم بیاا
تیشرت خودشو در اورد و داد به یونهی
کوک: اینو بپوش
یونهی: ولی شما..
کوک: بپوش
یونهی: باشه ...ف..فقط
کوک: باز چیه
یونهی: چیزه ...میشه برگردی
کوک: ای بابا
کوک برگشت سمت سهون ...
کوک: عه تو هنو زنده ای ...بیبی لختت قشنگه ...
بعد یه خنده خرگوشی رفت ...
کوک:خوب بود خوشم اومد از این به بعد جلوی من اینجوری تعظیم کن😁
سهون: ع...عوضییی
(یه دونه محکم با پا زد تو دهنش)
بعد دست گذاشت بغل گوشش و گفت : چی گفتی ...می دونی صدات نمیاد شاید بخاطر ...خون تو دهنته ن؟😆
یونهی: ارب... باب
کوک برگشت سمت یونهی.
کوک: هومم...او چقد برات بزرگه ..
(قد کوک ۱۸۰ در برابر یونهی ۱۶۰ از هیکل کوکم که نگم بهتره 😐 )
تیشرت تا سر زانو های یونهی می میومد ...خب بود براش ..
کوک رفت سمتشو با یه حرکت بغلش کرد..
پارت۴۴
کوک: هیچی بخیال میتونی بری..
خدمتکار رفت ....
صدای جیغ و داد هی بالا میرفت...
کوک: انگار یکی و بستن به تخت دارن پارش میکنن ...وااا چه جیغ هایم میکشه ...اییی دیگ کلم داره میپوکه بزار برم بالا بینم چه خبره..
کوک رفت سمت پله ها رفت طبقه با لا ...از طریق جیغ اخر رسید به در یه اتاقی ...و باز ش کرد با صحنه ای که دید نزدیک بود از تعجب بترکه....چشماش گرد شده بود...
فلش بک پیش یونهی...
یونهی فقط گریه میکرد ...جیزی در این باره نمیدونستم هر حرکت سهون براش عجیب بود و اون میترسوند سهون اومد سمت یونهی دستاش و گرفت ولی یونهی هی دستاشو در می اوردو واد میزد ....
کمک می خواست..تلاش های یونهی زیاد دوام نیاورد...
سهون: هووش چقد جیغ میزنی دختر هرزه
سهون محکم لبشو گذاشت روی لبای یونهی خواست واردش کنه که یه دفعه محکم به عقب پرت شد جوری که پخش زمین شد ...
یونهی سریع پتو رو به خودش پیچید و بلند گریه میکرد ...
کوک: داشتی چهههه غلطییی میکردییی هااا ...اخه بیشعور با خدمتکار خودت ...(یه مشت محکم زد تو دماغش)مرتیکه نفهممم این کارای یه هرزه ...
یونهی: ببسه ...هق ولش کنید لطفا...
کوک:بیبی می خوای خوش بگذرونی بیا بگذرونیم (یه دونه محکم زد جای حساسش) اممم ....حالا برو بابا شو
یونهی: ارباب کوک ...هق ..ب..بسه
کوک رفت سمت یونهی و به چشماش خیره شد ...چشمایی که پر از اشک بود ولی بازم برق خاص خودشو داشت ...
کوک: گریه نکن....م..من اینجام نترس...تو من و از کجا میشناسی...
یونهی: من تو عمارت ارباب جیمین کار میکردم ...و..ولی چن ماه پیش من و فرستادن اینجا..
کوک: صبر کن ببینم...اسمت و چیه؟
یونهی: اسمم ...یونهی ..مین یونهی
کوک: پس تو همون دختری ..
یونهی:؟؟؟
کوک: با من بیا
یونهی سر جاش نشسته بود و تکون نمیخورد
کوک: با توام...
یونهی: چیزه ...ارباب...
کوک: هومم چیه
یونهی: م..من...اهمم
کوک: هاا
یونهی: خب
بعد اشاره کرد به خودش
کوک:😐
یونهی: اییییی ..لباسس تنم نیستتت
کوک: اووو ...😐حواسم نبود ...مممم بیاا
تیشرت خودشو در اورد و داد به یونهی
کوک: اینو بپوش
یونهی: ولی شما..
کوک: بپوش
یونهی: باشه ...ف..فقط
کوک: باز چیه
یونهی: چیزه ...میشه برگردی
کوک: ای بابا
کوک برگشت سمت سهون ...
کوک: عه تو هنو زنده ای ...بیبی لختت قشنگه ...
بعد یه خنده خرگوشی رفت ...
کوک:خوب بود خوشم اومد از این به بعد جلوی من اینجوری تعظیم کن😁
سهون: ع...عوضییی
(یه دونه محکم با پا زد تو دهنش)
بعد دست گذاشت بغل گوشش و گفت : چی گفتی ...می دونی صدات نمیاد شاید بخاطر ...خون تو دهنته ن؟😆
یونهی: ارب... باب
کوک برگشت سمت یونهی.
کوک: هومم...او چقد برات بزرگه ..
(قد کوک ۱۸۰ در برابر یونهی ۱۶۰ از هیکل کوکم که نگم بهتره 😐 )
تیشرت تا سر زانو های یونهی می میومد ...خب بود براش ..
کوک رفت سمتشو با یه حرکت بغلش کرد..
۱۱.۵k
۲۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.