فن فیک "قسمترتاریک"
فن فیک "قسمترتاریک"
پارت ۱۴
-------------
+ام...تو فکر نیستم...
_ مطمئنی ؟
+ اره
× هوی دراز حالا واسه تو چرا مهمه؟...(لبخند شیطانی )
دازای پوکر ب چویا نگا کرد
امی محکم زد تو سر هردوتا شون
+بسه دیگه
× تمههههه چرا میزنییی
+ چون دلم میخواد
_ منطقیه ،_،
+ حالا هر دوتاتون برین بیرون کار دارم
چویا بدون هیچ حرفی رفت
دازای هم نگاهی انداخت و رفت
از زبان ادلاین +
در رو بستم و رفتن رو صندلی نشستم
دوباره یاد گذشته افتادم و کاملا تو فکر غرق شدم...
فلش بک ب گذشته "² سال پیش"
از مدرسه راه افتادم و رفتم سمت خونه
مطمئنم یا داشتن دوباره باهم دعوا میکردن (خواهر برادرش)یا مامان داشت بهشون میگفت ک اینکارو نکن اون کارو نکن
بابا هم...حرفی ندارم...
رسیدم خونه در رو باز کردم و وارد خونه شدم
پنجره های خونه باز بود و نور افتاده بود تو خونه
سکوتی همه جارو گرفته بود
اهمیتی ندادم و رفتم سمت اتاقم
تا وقتی با صحنه ای ک تو اتاق بقلی اتاقم دیدم خشکم زد...چطور ممکن بود ؟ چرا ؟ کی اینکارو کرده بود؟؟؟
صحنه ای که دیدم...جسد خواهر برادر کوچیک ترم بود
از ترس سر جام خشکم زده بود
چاقو خورده بودن
بغض شدیدی باعث شد ک نتونم حتی حرف بزنم
فقط سریع سمت بقیه اتاق ها و جاهای دیگه ی خونه رفتم ک مامان رو پیدا کنم
وقتی وارد اشپز خونه شدم مطمئن شدم نصف زندگیم خراب شد رو سرم
افتاده بود رو زمین
اون هم چاقو خورده بود
کی اینکارو کرده بود؟ چرااا باید اینکارو کنه؟؟
فقط رفتم و بغلش رو زمین نشستم
هنوز زنده بود اما...فقط برای مدتی
دستش رو کشید رو صورتم
لبخندی زد ک از صد تا گریه بد تره
نمیتونستم تحمل کنم
اشک هام سرازیر شد
بدون هیچ حرفی چشماش رو بست و...از پیشم رفت
بلند شدم تا خواستم برم ک زنگ بزنم پلیس...کار دیگه از دستم ب نمیومد تا...
پدرم رو دیدم جلوم وایساده
ن...نکنه اون این کارو کرده؟
بلند داد زد : تو اینجا چ غلطی میکنی؟؟؟
وقتی نگا ب دستش کردم
و...اون چیزی ک دیدم باعث شد خشکم بزنه
***
ببخشید دیر پارت گذاشتم :)
پارت بعدی فردا صبحه و ادامه ی فلش بک عه
دارم گذشته ی امی رو میگم
پارت ۱۴
-------------
+ام...تو فکر نیستم...
_ مطمئنی ؟
+ اره
× هوی دراز حالا واسه تو چرا مهمه؟...(لبخند شیطانی )
دازای پوکر ب چویا نگا کرد
امی محکم زد تو سر هردوتا شون
+بسه دیگه
× تمههههه چرا میزنییی
+ چون دلم میخواد
_ منطقیه ،_،
+ حالا هر دوتاتون برین بیرون کار دارم
چویا بدون هیچ حرفی رفت
دازای هم نگاهی انداخت و رفت
از زبان ادلاین +
در رو بستم و رفتن رو صندلی نشستم
دوباره یاد گذشته افتادم و کاملا تو فکر غرق شدم...
فلش بک ب گذشته "² سال پیش"
از مدرسه راه افتادم و رفتم سمت خونه
مطمئنم یا داشتن دوباره باهم دعوا میکردن (خواهر برادرش)یا مامان داشت بهشون میگفت ک اینکارو نکن اون کارو نکن
بابا هم...حرفی ندارم...
رسیدم خونه در رو باز کردم و وارد خونه شدم
پنجره های خونه باز بود و نور افتاده بود تو خونه
سکوتی همه جارو گرفته بود
اهمیتی ندادم و رفتم سمت اتاقم
تا وقتی با صحنه ای ک تو اتاق بقلی اتاقم دیدم خشکم زد...چطور ممکن بود ؟ چرا ؟ کی اینکارو کرده بود؟؟؟
صحنه ای که دیدم...جسد خواهر برادر کوچیک ترم بود
از ترس سر جام خشکم زده بود
چاقو خورده بودن
بغض شدیدی باعث شد ک نتونم حتی حرف بزنم
فقط سریع سمت بقیه اتاق ها و جاهای دیگه ی خونه رفتم ک مامان رو پیدا کنم
وقتی وارد اشپز خونه شدم مطمئن شدم نصف زندگیم خراب شد رو سرم
افتاده بود رو زمین
اون هم چاقو خورده بود
کی اینکارو کرده بود؟ چرااا باید اینکارو کنه؟؟
فقط رفتم و بغلش رو زمین نشستم
هنوز زنده بود اما...فقط برای مدتی
دستش رو کشید رو صورتم
لبخندی زد ک از صد تا گریه بد تره
نمیتونستم تحمل کنم
اشک هام سرازیر شد
بدون هیچ حرفی چشماش رو بست و...از پیشم رفت
بلند شدم تا خواستم برم ک زنگ بزنم پلیس...کار دیگه از دستم ب نمیومد تا...
پدرم رو دیدم جلوم وایساده
ن...نکنه اون این کارو کرده؟
بلند داد زد : تو اینجا چ غلطی میکنی؟؟؟
وقتی نگا ب دستش کردم
و...اون چیزی ک دیدم باعث شد خشکم بزنه
***
ببخشید دیر پارت گذاشتم :)
پارت بعدی فردا صبحه و ادامه ی فلش بک عه
دارم گذشته ی امی رو میگم
۸.۲k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.