فن فیک "قسمت تاریک"
فن فیک "قسمت تاریک"
پارت ۱۵
____________
با داد پدرم ب خودم امدم
یه چاقو خونی دستش بود ک سریع قایمش کرد
پدر....شما اینکارو کردی...؟
چ...چرا؟
گفت : اره من این کارو کردم چون فقط ی مشت اشغال بودین جلوم رو میگرفتین! الان هم تورو از جلو راهم میبرم کنار
جلوت رو؟ جلوت رو برای انجام چ کاری؟
کل ذهنم رو سوال پر کرده بودنمیدونستم چه خبره
فقط الان باید هر چه زود تر یه کاری میکردم
چاقو رو برد بالا ک بهم بزنه
هلش دادم و چاقو از دستش افتاد. از خونه خواستم برم بیرون دستم رو گرفت
ب چاقو ای که روی زمین افتاده بود نگا کردم
باورم نمیشد اینکارو میکنم...
چاقو رو برداشتم و چند بار زدمش ب پدر
از ی طرفی ترسیده بودم و ناراحت بودم از ی طرف هم خوشحال بودم ک انتقام گرفتم
کیفم رو برداشتم و وسایل مورد نیاز رو برداشتم
لباسم رو عوض کردم و ب سرعت از خونه خارج شدم
یه هفته گذشته بود و قتل یه خانواده و یه دختر گمشده توی اخبار پیچیده بود. با اینکه سن خیلی کمی داشتم فقط یه خونه ی کوچیک اجازه کردم و توی یه کافه ی کوچیک به هزار بد بختی مشغول ب کار شدم یک سال گذشت و همه چی عادی بود....
تا وقتی که....
تقریبا دیر وقت بود و هوا تاریک
از خونه رفتم بیرون و داشتم قدم میزدم...
توی یکی از کوچه های خلوتی که از کنارش رد میشدم صدای حرف زدن امد...اولش توجهی نکردم اما کم کم حرفاشون عجیب میشد
رفتن و یواشکی گوش دادم
مافیای بندر..؟در موردش زیاد شنیدم
اهمیت ندادم دیگه و میخواستم برم سمت خونه
که....
پارت ۱۵
____________
با داد پدرم ب خودم امدم
یه چاقو خونی دستش بود ک سریع قایمش کرد
پدر....شما اینکارو کردی...؟
چ...چرا؟
گفت : اره من این کارو کردم چون فقط ی مشت اشغال بودین جلوم رو میگرفتین! الان هم تورو از جلو راهم میبرم کنار
جلوت رو؟ جلوت رو برای انجام چ کاری؟
کل ذهنم رو سوال پر کرده بودنمیدونستم چه خبره
فقط الان باید هر چه زود تر یه کاری میکردم
چاقو رو برد بالا ک بهم بزنه
هلش دادم و چاقو از دستش افتاد. از خونه خواستم برم بیرون دستم رو گرفت
ب چاقو ای که روی زمین افتاده بود نگا کردم
باورم نمیشد اینکارو میکنم...
چاقو رو برداشتم و چند بار زدمش ب پدر
از ی طرفی ترسیده بودم و ناراحت بودم از ی طرف هم خوشحال بودم ک انتقام گرفتم
کیفم رو برداشتم و وسایل مورد نیاز رو برداشتم
لباسم رو عوض کردم و ب سرعت از خونه خارج شدم
یه هفته گذشته بود و قتل یه خانواده و یه دختر گمشده توی اخبار پیچیده بود. با اینکه سن خیلی کمی داشتم فقط یه خونه ی کوچیک اجازه کردم و توی یه کافه ی کوچیک به هزار بد بختی مشغول ب کار شدم یک سال گذشت و همه چی عادی بود....
تا وقتی که....
تقریبا دیر وقت بود و هوا تاریک
از خونه رفتم بیرون و داشتم قدم میزدم...
توی یکی از کوچه های خلوتی که از کنارش رد میشدم صدای حرف زدن امد...اولش توجهی نکردم اما کم کم حرفاشون عجیب میشد
رفتن و یواشکی گوش دادم
مافیای بندر..؟در موردش زیاد شنیدم
اهمیت ندادم دیگه و میخواستم برم سمت خونه
که....
۸.۷k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.