🌼دم غروبی از دل پیچه بیدار شدم.😫 خیلی گرسنه ام بود. به خد
🌼دم غروبی از دل پیچه بیدار شدم.😫 خیلی گرسنه ام بود. به خدا گفتم: خدایا! حالا که من رو نمیکشی حداقل به من غذا بده که..... 🤨من که دوباره باهات آشتی ام.😇 بیا تو هم یه بشقاب برنج جور کن ما بخوریم! من قول میدم فردا نماز صبح را بخونم.❤️
🌼خوندن نماز صبح برای من کار خیلی سختی بود، اونقدر که وقتی حاجت خاصی داشتم به خاطرش نماز صبح میخوندم.🙃
هنوز حرفم تموم نشده بود که تلفن زنگ زد.☎️میدونستم کار خداست. اما چطوری؟ تلفن را برداشتم یک نفر بود که با لحن خاصی حرف میزد.
🌼_الو... منزل شهید ماهسون.🥀
_بفرمایید.☺️
_معذرت می خوام شما؟ 😳
_من یاشار،داداش کوچکش.😌
_آها، احسنت، خوبی آقا یاشار؟☺️
_بله، ممنون.😌
_بنده رو شناختی؟🧐
_نه، والا....🤨
🌼_من کوثری هستم، پیش نماز مسجد رسول.🕌
_بله دیدمتون مگه نه؟🤨
_بله عزیزم،خدا رحمت کنه ابویت رو. خدا زیاد کنه درجات اخویت رو. چند سالی میشه که شما رو ندیدم، مادر چطور هستند؟
_خیلی ممنون، خوبن....☺️
_الان خونه 🏠تشریف ندارند؟
_نه حاج آقا. رفتن بیرون برای من خرید کنند. آخه فردا تولد منه. برا همین ما مهمونی داریم. همه دعوتن. الان هم من داشتم به دیوار ها شرشره می زدم. بعدشم قراره....
🌼_خب مبارکه انشاءالله... پس پسرم، سلام من رو برسون، بگو امشب مسجد رسول🕌یادواره شهداست. کارت دعوت شما نوشته نشده بود. برای همین شخصاً مصدع شدم. حتماً تشریف بیارید. مخصوصاً خودت بیا ببینمت. مراسم مختصریه و زیاد طول نمی کشه، البته شام 🥘هم در خدمت هستم.
🌼اسم شام🥘که اومد میخواستم بهش بگم حاج آقا!😳فدای شما شهدا، فدای مسجد🕌و خدا، واقعا خیلی وقت بود که چیزی نخورده بودم.
به هر حال از من قول گرفت و خداحافظی کرد.👋
#بچه_مثبت_مدرسه
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌼خوندن نماز صبح برای من کار خیلی سختی بود، اونقدر که وقتی حاجت خاصی داشتم به خاطرش نماز صبح میخوندم.🙃
هنوز حرفم تموم نشده بود که تلفن زنگ زد.☎️میدونستم کار خداست. اما چطوری؟ تلفن را برداشتم یک نفر بود که با لحن خاصی حرف میزد.
🌼_الو... منزل شهید ماهسون.🥀
_بفرمایید.☺️
_معذرت می خوام شما؟ 😳
_من یاشار،داداش کوچکش.😌
_آها، احسنت، خوبی آقا یاشار؟☺️
_بله، ممنون.😌
_بنده رو شناختی؟🧐
_نه، والا....🤨
🌼_من کوثری هستم، پیش نماز مسجد رسول.🕌
_بله دیدمتون مگه نه؟🤨
_بله عزیزم،خدا رحمت کنه ابویت رو. خدا زیاد کنه درجات اخویت رو. چند سالی میشه که شما رو ندیدم، مادر چطور هستند؟
_خیلی ممنون، خوبن....☺️
_الان خونه 🏠تشریف ندارند؟
_نه حاج آقا. رفتن بیرون برای من خرید کنند. آخه فردا تولد منه. برا همین ما مهمونی داریم. همه دعوتن. الان هم من داشتم به دیوار ها شرشره می زدم. بعدشم قراره....
🌼_خب مبارکه انشاءالله... پس پسرم، سلام من رو برسون، بگو امشب مسجد رسول🕌یادواره شهداست. کارت دعوت شما نوشته نشده بود. برای همین شخصاً مصدع شدم. حتماً تشریف بیارید. مخصوصاً خودت بیا ببینمت. مراسم مختصریه و زیاد طول نمی کشه، البته شام 🥘هم در خدمت هستم.
🌼اسم شام🥘که اومد میخواستم بهش بگم حاج آقا!😳فدای شما شهدا، فدای مسجد🕌و خدا، واقعا خیلی وقت بود که چیزی نخورده بودم.
به هر حال از من قول گرفت و خداحافظی کرد.👋
#بچه_مثبت_مدرسه
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۳.۶k
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.