کتاببخونیم

#کتاب_بخونیم

آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور می آمد. بوی یاس ها که هنوز از توی حیاط می آمد و چشم های من که امروز همه چیز را طوری دیگر می دید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگ تر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی. این که آدم بداند یک نفر به او فکر می کند،‌ یک نفر دوستش دارد ،‌ انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی می کند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه می کردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: او دوستم دارد ...

دالان بهشت / نازی صفوی
دیدگاه ها (۲)

_گفت : اگه یه ماشین زمان داشتیباهاش میرفتی گذشته یا آینده؟دس...

⁷𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭 اومدن سر میز نشستن که اصن اون حال ...

ریالیتی شو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط