𝓟𝓪𝓻𝓽 44 ☕🪶
𝓟𝓪𝓻𝓽 44 ☕🪶
تهیونگ ویو
بهش خندیدم و یه مشت به بازوش زدم
تهیونگ : ای خود شیفته
تا خود شب داشتیم باهم حرف میزدیم و میخندیدم اون عروسکایی که اون شب خریده بود برامو اورده بود دستش جا مونده بود اینا منو یاد ا/ت مینداختن هم خوشحالم میکرد که به جز دستمال گردنش یه چیز دیگه ام دارم که منو یاد ا/ت بندازه هم بغض کرده بودم که چرا پیداش نکردن
جینک : تهیونگ
بهش نگاه کردم
تهیونگ : بله
جینک : اگه ازت یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
تهیونگ : هوم
جینک : قول میدی؟
تهیونگ : قول میدم
جینک : اونجا یعنی جایی که شما رو یعنی تو و ا/تو... برده بودن...چیکار کردن؟
به صورت کنجکاوش زل زدم غمو ته چشماش میشد دید اما کنجکاو بود
تهیونگ : جینک
نزاشت حرفمو تموم کنم و معترضانه گرفت :
جینک : بهم بگو..قول دادی
یکم مکث کردم چاره ای نبود اول و آخرش که میفهمید
تهیونگ : ...مارو برده بودن به یه عمارت بزرگ اولش از هم جدا بودیم ولی بعدش برای چند ساعت تونستیم همو ببینیم...خیلی وقت بود فهمیده بودیم بهم حسایی داریم قبل از اینکه مارو بدزدن با هم قرار میزاشتیم یه شب که قرار گذاشته بودیم توی یه کوچه خلوت بودیم ا/ت گفت که یه صدایی میشنوه ولی من فکر کردم خیالاتی شده ولی وقتی دید واقعا یه صدایی میاد رفت سمت صدا که کشیده شد داخل یه در وقتی خودمو رسوندم بهش با یه چیز محکم کوبیدن تو سرم و.... بیهوش شدم و اینطوری شد که رفتیم اونجا خلاصه..
ا/ت همه چیزو برام تعریف کرده بود همه چیزو میدونستم
تهیونگ : یه روز ا/ت اومد و بهم گفت که میخواد با آرمین یعنی پسر اونی که مارو دزدیده بود ازدواج کنه...منم تعجب کردم بهش گفتم چرا ولی هیچی نگفت حتی ازش متنفرم شدم یه شب فکر کرده بود من خوابم و اومده بود پیشم و باهام حرف میزد اون شب چشمم به دستش خورد کبود شده بود و پارگی هایی رو دستش بود باند پیچی کرده بودش ولی باند ها...نمیتونستن جلوی اون زخم هارو بگیرن ازش پرسیدم چی شده بهم گفت لای در مونده باور نکردم بلند شدم و یه لحظه که لباسش بالا رفت......کل بدنش کبود بود اون آرمین عوضی کتکش میزد نمیدونم چند بار دیگه هم این کارو باهاش کرده بود ولی من فقط اینو دیدم
با یاد آوری اون شب حالم بدجور خراب شد بهش نگاه کردم با نمِ اشکی که توی چشماش نقش بسته بود زل زده بود بهم
تهیونگ : اون شب بخاطر یه موبایل .. اون شب نمیدونم دقیق چی شد ولی.... ا/ت توی طبقه بالا.... اون مرتیکه.. نمیدونم باهاش چیکار کرد که .... ا/تو بردن بیمارستان و اومد بهم گفت که... ا/ت رفته تو کما التماسش کردم.... که .....
گِریَم گرفته بود ادامه دادم
تهیونگ : التماسش کردم منو ببره پیشش وقتی رفتم پیشش... حالش خیلی بد بود...بدنش و صورتش.... همه کبود بود دستگاه اکسیژن و تنفس بهش وصل بود.... ا اون...
..تا اینکه... یه شب اومد و بهم گفت که چیشده گفت مجبورش کردن ازم خواست که فرار کنیم منم قبول کردم اون شب....واقعا شب بدی بود ... بعدش نقشه کشیدیم که فرار کنیم.... تا آخرش رفتیم ولی آخرش گیرمون... انداختن... مارو از هم جدا کردن...منو کتک زدن و انداختن ... جلوی در خونه دیگه نفهمیدم که... برای ا/ت... چه اتفاقی افتاد
چیزی نمیگفت با چشمای خیس سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم تا منو دید بغضش شکست زد زیر گریه اشکاشو که میدیدم وجودم آتی میگرفت
محکم بغلش کردم و گذاشتم تو بغلم گریه کنه
جینک : ا/ت... چرا اینجوری....شد
تهیونگ : سرنوشته... همش تقصیر.. اونه ... کی میدونست.. منو ا/ت فقط.... با هم دوست بودیم ... اما الان... از عشقش و نبودش..دارم میسوزم...
جینک : تهیونگ.... اگه.. پیداش نکنیم... چی؟
تهیونگ : پیداش میکنیم... من که نمیتونم... اما تو... پیداش میکنی من بهت... ایمان دارم
.........
تهیونگ ویو
بهش خندیدم و یه مشت به بازوش زدم
تهیونگ : ای خود شیفته
تا خود شب داشتیم باهم حرف میزدیم و میخندیدم اون عروسکایی که اون شب خریده بود برامو اورده بود دستش جا مونده بود اینا منو یاد ا/ت مینداختن هم خوشحالم میکرد که به جز دستمال گردنش یه چیز دیگه ام دارم که منو یاد ا/ت بندازه هم بغض کرده بودم که چرا پیداش نکردن
جینک : تهیونگ
بهش نگاه کردم
تهیونگ : بله
جینک : اگه ازت یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
تهیونگ : هوم
جینک : قول میدی؟
تهیونگ : قول میدم
جینک : اونجا یعنی جایی که شما رو یعنی تو و ا/تو... برده بودن...چیکار کردن؟
به صورت کنجکاوش زل زدم غمو ته چشماش میشد دید اما کنجکاو بود
تهیونگ : جینک
نزاشت حرفمو تموم کنم و معترضانه گرفت :
جینک : بهم بگو..قول دادی
یکم مکث کردم چاره ای نبود اول و آخرش که میفهمید
تهیونگ : ...مارو برده بودن به یه عمارت بزرگ اولش از هم جدا بودیم ولی بعدش برای چند ساعت تونستیم همو ببینیم...خیلی وقت بود فهمیده بودیم بهم حسایی داریم قبل از اینکه مارو بدزدن با هم قرار میزاشتیم یه شب که قرار گذاشته بودیم توی یه کوچه خلوت بودیم ا/ت گفت که یه صدایی میشنوه ولی من فکر کردم خیالاتی شده ولی وقتی دید واقعا یه صدایی میاد رفت سمت صدا که کشیده شد داخل یه در وقتی خودمو رسوندم بهش با یه چیز محکم کوبیدن تو سرم و.... بیهوش شدم و اینطوری شد که رفتیم اونجا خلاصه..
ا/ت همه چیزو برام تعریف کرده بود همه چیزو میدونستم
تهیونگ : یه روز ا/ت اومد و بهم گفت که میخواد با آرمین یعنی پسر اونی که مارو دزدیده بود ازدواج کنه...منم تعجب کردم بهش گفتم چرا ولی هیچی نگفت حتی ازش متنفرم شدم یه شب فکر کرده بود من خوابم و اومده بود پیشم و باهام حرف میزد اون شب چشمم به دستش خورد کبود شده بود و پارگی هایی رو دستش بود باند پیچی کرده بودش ولی باند ها...نمیتونستن جلوی اون زخم هارو بگیرن ازش پرسیدم چی شده بهم گفت لای در مونده باور نکردم بلند شدم و یه لحظه که لباسش بالا رفت......کل بدنش کبود بود اون آرمین عوضی کتکش میزد نمیدونم چند بار دیگه هم این کارو باهاش کرده بود ولی من فقط اینو دیدم
با یاد آوری اون شب حالم بدجور خراب شد بهش نگاه کردم با نمِ اشکی که توی چشماش نقش بسته بود زل زده بود بهم
تهیونگ : اون شب بخاطر یه موبایل .. اون شب نمیدونم دقیق چی شد ولی.... ا/ت توی طبقه بالا.... اون مرتیکه.. نمیدونم باهاش چیکار کرد که .... ا/تو بردن بیمارستان و اومد بهم گفت که... ا/ت رفته تو کما التماسش کردم.... که .....
گِریَم گرفته بود ادامه دادم
تهیونگ : التماسش کردم منو ببره پیشش وقتی رفتم پیشش... حالش خیلی بد بود...بدنش و صورتش.... همه کبود بود دستگاه اکسیژن و تنفس بهش وصل بود.... ا اون...
..تا اینکه... یه شب اومد و بهم گفت که چیشده گفت مجبورش کردن ازم خواست که فرار کنیم منم قبول کردم اون شب....واقعا شب بدی بود ... بعدش نقشه کشیدیم که فرار کنیم.... تا آخرش رفتیم ولی آخرش گیرمون... انداختن... مارو از هم جدا کردن...منو کتک زدن و انداختن ... جلوی در خونه دیگه نفهمیدم که... برای ا/ت... چه اتفاقی افتاد
چیزی نمیگفت با چشمای خیس سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم تا منو دید بغضش شکست زد زیر گریه اشکاشو که میدیدم وجودم آتی میگرفت
محکم بغلش کردم و گذاشتم تو بغلم گریه کنه
جینک : ا/ت... چرا اینجوری....شد
تهیونگ : سرنوشته... همش تقصیر.. اونه ... کی میدونست.. منو ا/ت فقط.... با هم دوست بودیم ... اما الان... از عشقش و نبودش..دارم میسوزم...
جینک : تهیونگ.... اگه.. پیداش نکنیم... چی؟
تهیونگ : پیداش میکنیم... من که نمیتونم... اما تو... پیداش میکنی من بهت... ایمان دارم
.........
۱۴۱.۵k
۰۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.