🍓
نگاهم به ترک های روی دیوار گره خورده بود...
ترک ها مثل شکستگی های قلبم عمیق بودند؛ با این تفاوت که دیوار درد مرا حس نمی کند.
یاد ان روز ها افتادم،
روزهایی که به زندگی عشق می ورزیدم،
روزهایی که در میان علف ها میدویدم و دست نوازش بر سر گل های غم می کشیدم.
ولی غافل از اینکه نباید به غم محبت کرد...
و الان فقط غم است که در اغوشش ارام گرفته ام و وجودم را در خود حل کرده است.
در حالی که زانو هایم را بین بازوهایم فشرده بودم، رشته افکارم را پاره کردم و نگاهم را به چهار دیواری که مدت ها بود روشنایی را به ان دعوت نکرده بودم، دادم؛
اتاقم خیلی خلوت بود. در گوشه ای تخت خوابم بود که لباس های را در اغوشش گرفته بود.
جلوی پنجره میزی که زمانی روی ان از عشق می کشیدم و با چاشنی قلبم ان را طعم دار میکردم بود.
دلم برایش تنگ شد...
پشت میز نشستم؛ نگاهی گذرا...
از اینه راستگو گرفته تا بالش سفید رازدار،
از سراپا مداد های همیشه ایستاده و کفش های به هم گره خورده...
اهی کشیدم و فهمیدم چقدر از من دور شده ام.
منی که با هر ترانه ای می رقصید و اواز عشق می خواند.
منی که با دیدن باران روحش را از خوشحالی تزیین می کرد.
اما حالا...
حالا از ترانه ها فقط نت های سیاه را می شنوم،
از باران فقط ابر های سیاه را می بینم،
و از خودم فقط دختری که در گوشه تاریک دلم آواز غم می خواند، باقی مانده است...
🖤🥀
ترک ها مثل شکستگی های قلبم عمیق بودند؛ با این تفاوت که دیوار درد مرا حس نمی کند.
یاد ان روز ها افتادم،
روزهایی که به زندگی عشق می ورزیدم،
روزهایی که در میان علف ها میدویدم و دست نوازش بر سر گل های غم می کشیدم.
ولی غافل از اینکه نباید به غم محبت کرد...
و الان فقط غم است که در اغوشش ارام گرفته ام و وجودم را در خود حل کرده است.
در حالی که زانو هایم را بین بازوهایم فشرده بودم، رشته افکارم را پاره کردم و نگاهم را به چهار دیواری که مدت ها بود روشنایی را به ان دعوت نکرده بودم، دادم؛
اتاقم خیلی خلوت بود. در گوشه ای تخت خوابم بود که لباس های را در اغوشش گرفته بود.
جلوی پنجره میزی که زمانی روی ان از عشق می کشیدم و با چاشنی قلبم ان را طعم دار میکردم بود.
دلم برایش تنگ شد...
پشت میز نشستم؛ نگاهی گذرا...
از اینه راستگو گرفته تا بالش سفید رازدار،
از سراپا مداد های همیشه ایستاده و کفش های به هم گره خورده...
اهی کشیدم و فهمیدم چقدر از من دور شده ام.
منی که با هر ترانه ای می رقصید و اواز عشق می خواند.
منی که با دیدن باران روحش را از خوشحالی تزیین می کرد.
اما حالا...
حالا از ترانه ها فقط نت های سیاه را می شنوم،
از باران فقط ابر های سیاه را می بینم،
و از خودم فقط دختری که در گوشه تاریک دلم آواز غم می خواند، باقی مانده است...
🖤🥀
۷.۷k
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.