🔴دلنوشته های برتر همراهان کانال عارفان مجاهـد
ساعت ۱۰ صبح بود ، باران ریز و تند میزد به کولر و تِرِق و ترق صدا میپیچید در خانه . خانه ای که قرار نبود دیگر بوی چای دارچینِ منُ، نان تازه تو را بدهد، برگه ماموریت به دست، در چارچوب دَر ایستاده و فخر میفروختی به عالَم..
نَفَسَم به شماره افتاده، چشمانم عقربه های ساعت را نشانه میرود، تک تک ثانیه ها را التماس، بلکه بایستند. بغض میانِ گلویََم میدود و میگویم: "مهدی! کُتِ قهوه ای ات را در کوله بزارم یا می پوشی"؟ خودم جوابِ خودم را میدهم و میگویم "بپوش آقا، هوا سرده.." چه میدانستم میانِ شعله های آتش...
هنوز هستی و هُرمِ نفسهایَت جانَم را به یغما برده؟ تمامِ خاطراتِ زندگی مان جلوی چشمانَم رژه میروند، باید بیشتر نگاهَت کنم. یک بار دیگر بندِ دلم را به بندِ وجودَت گره میزنم و قند در دلم آلاسکا میشود!
مُدام ساعت را نگاه و این پا و آن پا میشوی، مُدام بالای سرم میگویی "فلان چیز را هم گذاشتی"؟ صدای گریه ی حسین، احساسَم را پاره میکند. شیشه شیر را که بِهَم میزنَم دلم بِهَم میخورد و لب میزنم "خدایا! نکنه برنگرده"؟ کلافه ام و در خیالَم هزار بار آرزو میکنم کاش همیشه پیشِ مان بمانی! کاش مرا با بچه شیرخواره تنها نگذاری، کاش این بار زندگی ات را بر آرمان هایت مُقدم بداری! میدانم آخر این مسئولیت پذیری تو، کار دستمان میدهد.
دستی در موهای لَختِ امیرمان میکِشَمُ، حسین را روی زمین میگذارم، درِ گوشَش میخوانم "طفل معصومِ من! تو برای بابا مَهدی دعا کن". زمینُ زمان را التماسُ، زیپِ کوله ات را با هزار "فَلِلًه خَیرُ حافِظا و هُوَ اَرحَمُ الراحمین" میکِشَم، طنینی تلخ در دلم نجوا میکند "دل کندی"؟ نمیخواهم به حرفهایَش گوش کنم، از دیشب یک ریز در دلم جولان میدهدُ، نبودنَت را گوشزد..
دست و دلم نمیرود سمت قرآن بروم اما چاره ای نیست و تنها وسیله ای که میتواند تو را برای من و بچه ها حفظ کند، کلام الله است. باید [طو] را محکم بِسپارَمَت!
دلتنگی هایم را قورت می دهم و کاسه آب را زیرِ شیر میگیرم، صدایَت را بلند میکنی و میگی: "تا وقتی بر میگردم به حسین بابا گفتنُ یاد بدی".
دلم هُری می ریزد و باز در دلم نجوا میشود "مگر چند وقت قرار است بِمانی"؟ دیگر حریف چشمهایَم نمیشوم. اشک هایم داخل کاسه آب جای خودشان را باز میکنند تا بدرقه ات کنند..
مادر و پدرت آمده اند تا لحظه آخر کنار جگرگوشه شان باشند. عجیب نورانی شده ای مهدی! این را مادرت هم اقرار میکند. کاش بخاطر مِهر فرزندی نَروی!
بابا کوله ات را که برمیدارد نگاهَم به دستانش تنیده و دلم تَرَک بَرمیدارد، هنوز آن شبی که در خانه شان دست و پایَش را بوسه زدی، یادم هست..
ساعت ۱ بامداد بود ، رعد و برق زد و من همچنان نشسته بودم روی تخت و یک پیراهن مردانه ی آبی را چسبانده بودم به سینه ام . گوشه ی پلک راستم میپرید و حدقه ی چشمهایم میسوخت ..
صلاه صبح بود ، موذن مسجد محل با التهاب بانگ میزد خدا بزرگ است ! و من پیراهن آبی به تن روی سجاده ای که سال ها رویَش نماز میخواندی، عزا گرفته بودم ...
ادامه دارد...
#دلنوشته
#سالگرد_شهید_طهماسبی
#عارفان_مجاهد
نَفَسَم به شماره افتاده، چشمانم عقربه های ساعت را نشانه میرود، تک تک ثانیه ها را التماس، بلکه بایستند. بغض میانِ گلویََم میدود و میگویم: "مهدی! کُتِ قهوه ای ات را در کوله بزارم یا می پوشی"؟ خودم جوابِ خودم را میدهم و میگویم "بپوش آقا، هوا سرده.." چه میدانستم میانِ شعله های آتش...
هنوز هستی و هُرمِ نفسهایَت جانَم را به یغما برده؟ تمامِ خاطراتِ زندگی مان جلوی چشمانَم رژه میروند، باید بیشتر نگاهَت کنم. یک بار دیگر بندِ دلم را به بندِ وجودَت گره میزنم و قند در دلم آلاسکا میشود!
مُدام ساعت را نگاه و این پا و آن پا میشوی، مُدام بالای سرم میگویی "فلان چیز را هم گذاشتی"؟ صدای گریه ی حسین، احساسَم را پاره میکند. شیشه شیر را که بِهَم میزنَم دلم بِهَم میخورد و لب میزنم "خدایا! نکنه برنگرده"؟ کلافه ام و در خیالَم هزار بار آرزو میکنم کاش همیشه پیشِ مان بمانی! کاش مرا با بچه شیرخواره تنها نگذاری، کاش این بار زندگی ات را بر آرمان هایت مُقدم بداری! میدانم آخر این مسئولیت پذیری تو، کار دستمان میدهد.
دستی در موهای لَختِ امیرمان میکِشَمُ، حسین را روی زمین میگذارم، درِ گوشَش میخوانم "طفل معصومِ من! تو برای بابا مَهدی دعا کن". زمینُ زمان را التماسُ، زیپِ کوله ات را با هزار "فَلِلًه خَیرُ حافِظا و هُوَ اَرحَمُ الراحمین" میکِشَم، طنینی تلخ در دلم نجوا میکند "دل کندی"؟ نمیخواهم به حرفهایَش گوش کنم، از دیشب یک ریز در دلم جولان میدهدُ، نبودنَت را گوشزد..
دست و دلم نمیرود سمت قرآن بروم اما چاره ای نیست و تنها وسیله ای که میتواند تو را برای من و بچه ها حفظ کند، کلام الله است. باید [طو] را محکم بِسپارَمَت!
دلتنگی هایم را قورت می دهم و کاسه آب را زیرِ شیر میگیرم، صدایَت را بلند میکنی و میگی: "تا وقتی بر میگردم به حسین بابا گفتنُ یاد بدی".
دلم هُری می ریزد و باز در دلم نجوا میشود "مگر چند وقت قرار است بِمانی"؟ دیگر حریف چشمهایَم نمیشوم. اشک هایم داخل کاسه آب جای خودشان را باز میکنند تا بدرقه ات کنند..
مادر و پدرت آمده اند تا لحظه آخر کنار جگرگوشه شان باشند. عجیب نورانی شده ای مهدی! این را مادرت هم اقرار میکند. کاش بخاطر مِهر فرزندی نَروی!
بابا کوله ات را که برمیدارد نگاهَم به دستانش تنیده و دلم تَرَک بَرمیدارد، هنوز آن شبی که در خانه شان دست و پایَش را بوسه زدی، یادم هست..
ساعت ۱ بامداد بود ، رعد و برق زد و من همچنان نشسته بودم روی تخت و یک پیراهن مردانه ی آبی را چسبانده بودم به سینه ام . گوشه ی پلک راستم میپرید و حدقه ی چشمهایم میسوخت ..
صلاه صبح بود ، موذن مسجد محل با التهاب بانگ میزد خدا بزرگ است ! و من پیراهن آبی به تن روی سجاده ای که سال ها رویَش نماز میخواندی، عزا گرفته بودم ...
ادامه دارد...
#دلنوشته
#سالگرد_شهید_طهماسبی
#عارفان_مجاهد
۳۹.۵k
۱۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.