( چندپارتی درخواستی)
(#چندپارتی_درخواستی)
پدر جیمین رئیس بزرگترین کمپانی سئول بود پس طبیعتا باید هر هفته یکبار طبق قانونی که گذاشته بود مهمونی بزرگی میگرفت.
جیمین از اون مهمونی هایی که پدرش میگرفت خوشش نمیومد.
*****
زن و مردهایی بودن که فقط به دست چپ همدیگه نگاه میکردن که مبادا با کسی که میرقصن و خودشونو بهش می مالن معشوقه ای نداشته باشه.
جیمین بخاطر همین از جور مهمونیا خوشش نمیومد.
لیوان ویسکی رو ورداشت و بدون ذره ای مکث یه سره خورد.
مست شده بود.
حالا که دوست پسرش و رقیب پدرش یعنی مین یونگی اینجا نبود خب چه اشکالی داشت که یکم شیطنت کنه؟
دستاشو به سمت دکمه های پیرهن سفیدش برد و سه تا دکمه بالا رو باز کرد.
دخترا و پسرایی بودن که داشتن با چشماشون جیمینو میخوردنش.
چند نفر بهش درخواست رقص دادن ولی جیمین خیلی محترمانه درخواستشونو رد کرد.
از روی مبل چرم بلند شد و بی توجه به اون همه چشم که روی سیس پک هاشن به سمت پله های مرمری رفت.
یکی یکی از پله هایی که تماما از جنس مرمر بود بالا رفت.
یک دونه دیگه پله باقی مونده بود که صدای آشنایی از پشتش شنید.
برگشت و پدرش رو دید که با عجله بالا میاد.
پدر جیمین: هی جیمین کجا؟ بیا بریم پیش خانواده کیم
+پدر تو میدونی من از اون خانواده و اون دختر مضخرف عاشق توجه شون خوشم نمیاد چرت میگی بیا بریم پیششون؟
پدر جیمین ۵۶ سالش بود پس طبیعیه که برای جانشین خودش یعنی پسرش یک همسر پیدا کنه نه؟
ولی آقای پارک خبر نداشت پسرش دوست پسر بزرگترین رقیبشه.
پدر جیمین: جیمین بیا بریم پایین
+نمیام برو
آقای پارک خوب میدونست پسرش یه دنده و تخسه پس فقط یه نگاه ترسناک به جیمین کرد و از پله ها پایین رفت.
یه سمت اتاق پدرش رفت.
درو باز کرد و رفت روی میز کار پدرش نشست.
شماره یونگی رو گرفت و بلافاصله یونگی با صدای بمی جواب داد.
+یونگیااا
_بله بیب؟
+مگه قرار نبود بیای؟ پس کجایی؟
_درو باز کن بیبی
جیمین از روی میز بلند شد و دستگیره در رو کشید و با یونگی مواجه شد.
+یونگیاااا دلم برات تنگ شده بود.
_منم همینطور بیب.
یونگی وارد اتاق شد و با جیمینی مواجه شد که تمام دکمه های لباسش بازه و سیس پک هاش تماما معلومه
ادامه دارد...
پدر جیمین رئیس بزرگترین کمپانی سئول بود پس طبیعتا باید هر هفته یکبار طبق قانونی که گذاشته بود مهمونی بزرگی میگرفت.
جیمین از اون مهمونی هایی که پدرش میگرفت خوشش نمیومد.
*****
زن و مردهایی بودن که فقط به دست چپ همدیگه نگاه میکردن که مبادا با کسی که میرقصن و خودشونو بهش می مالن معشوقه ای نداشته باشه.
جیمین بخاطر همین از جور مهمونیا خوشش نمیومد.
لیوان ویسکی رو ورداشت و بدون ذره ای مکث یه سره خورد.
مست شده بود.
حالا که دوست پسرش و رقیب پدرش یعنی مین یونگی اینجا نبود خب چه اشکالی داشت که یکم شیطنت کنه؟
دستاشو به سمت دکمه های پیرهن سفیدش برد و سه تا دکمه بالا رو باز کرد.
دخترا و پسرایی بودن که داشتن با چشماشون جیمینو میخوردنش.
چند نفر بهش درخواست رقص دادن ولی جیمین خیلی محترمانه درخواستشونو رد کرد.
از روی مبل چرم بلند شد و بی توجه به اون همه چشم که روی سیس پک هاشن به سمت پله های مرمری رفت.
یکی یکی از پله هایی که تماما از جنس مرمر بود بالا رفت.
یک دونه دیگه پله باقی مونده بود که صدای آشنایی از پشتش شنید.
برگشت و پدرش رو دید که با عجله بالا میاد.
پدر جیمین: هی جیمین کجا؟ بیا بریم پیش خانواده کیم
+پدر تو میدونی من از اون خانواده و اون دختر مضخرف عاشق توجه شون خوشم نمیاد چرت میگی بیا بریم پیششون؟
پدر جیمین ۵۶ سالش بود پس طبیعیه که برای جانشین خودش یعنی پسرش یک همسر پیدا کنه نه؟
ولی آقای پارک خبر نداشت پسرش دوست پسر بزرگترین رقیبشه.
پدر جیمین: جیمین بیا بریم پایین
+نمیام برو
آقای پارک خوب میدونست پسرش یه دنده و تخسه پس فقط یه نگاه ترسناک به جیمین کرد و از پله ها پایین رفت.
یه سمت اتاق پدرش رفت.
درو باز کرد و رفت روی میز کار پدرش نشست.
شماره یونگی رو گرفت و بلافاصله یونگی با صدای بمی جواب داد.
+یونگیااا
_بله بیب؟
+مگه قرار نبود بیای؟ پس کجایی؟
_درو باز کن بیبی
جیمین از روی میز بلند شد و دستگیره در رو کشید و با یونگی مواجه شد.
+یونگیاااا دلم برات تنگ شده بود.
_منم همینطور بیب.
یونگی وارد اتاق شد و با جیمینی مواجه شد که تمام دکمه های لباسش بازه و سیس پک هاش تماما معلومه
ادامه دارد...
۳.۱k
۱۸ آبان ۱۴۰۳