راه افتادیم با سهراب

راه افتادیم با سهراب
رفتیم شبگردی کردیم
رفتیم شهر را دیدیم
مردمان را دیدیم
کودکان را دیدیم
در سر چارراه ها
در متروی شهر
همه جا پر بودند کودکان کار
سهراب میگفت
من چیزها دیدم روی زمین

اما...

آن روزها صحنه هایی اینچنین کمتر بود

دست او را بگرفتم و به یک گوشه ی این شهر کشیدم با خویش
تا ببیند چیزهای دیگر را
چیزها دیدیم ما در کف این شهر غریب
مادری دیدیم که نمی دانست فرزند یعنی چه!
پسرش را هر روز می فرستاد سر کار
نه برای نان،
طفلک معصوم باید شیشه با خود می بُرد خانه ی شان
قصه ی کودک ایرانی ما اینچنین بود
پر از درد
پر از رنج
خوب یادم هست
اشک از چهره ی سهراب چنان سیلِ روان جاری بود
گفت فرزاد، دیگر برویم
طاقت دیدن این چیزها را من ندارم به خدا
چینی نازک تنهایی من می شکند...
دست او را بگرفتم
راه افتادیم با هم همه جا پر بود
پر از کودک کار
پر از فال
پر از دستمال
پر از خواب
بعد رو به من کرد و گفت
یادم هست من قطاری دیدم فقه می بُرد و چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می بُرد و چه خالی می رفت

آیا اینها هستند هنوز؟

پاسخش دادم: آری هستند هنوز
و چقدر سنگین تر و خالی تر شده اند
کودکی پیش آمد و خواست فالی بخریم
سهراب دست او را بگرفت
نام او را پرسید
خانه شان رفتیم
تنهایی در خانه ی آنها پیدا بود
بی کسی پیدا بود
دود پیدا بود
دود از شیشه آن خانه هویدا بود
و کراک هم آنجا بود
شیشه هم آنجا بود
کودک نوزادی هم بود
پسر هفت ساله ای هم معتاد به کراک آنجا بود
سهراب رو به من کرد و گفت
خیلی گشتم من روی زمین
شهرها رفتم
خانه ها رفتم
اما این چنین چیزی آن موقع نبود
و صدایی برخاست

انگار چینی نازک تنهایی سهراب شکست،،،



@,,,,D
دیدگاه ها (۲۶)

آنقدر عاشقانه برای خدا زندگی کنکه خـــــــــــــدا عـــاشـــ...

بزرگی گفت : وابسته به خدا شوید. پرسیدم : چجوری ؟ گفت : چجور...

تنها راهزنی که دار و ندار آدمی را به تاراج می برد ، اندیشه ه...

#بیوگرافی_شکیرا_و_سلنا_2000_تا_لایک_میشه#شــــــهید_باکـــــ...

-صدای گریه ی کودکی می آمد... دختر جوانی آمد کودک را در آغوش...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط