رمان دام شیطان
بابا کارش وقت و زمان نمیشناخت. خداییش خیلی زحمت میکشید.غذا که خورد راهی بیرون شد و گفت:هما جان عصری کلاس داری؟
ساعت چندتاچند؟میخوام بیام دنبالت.
گفتم:احتیاج نیست بابا ، سمیرامیاد دنبالم
_نه عزیزم من رو حرفی که زدم هستم ,محاله یک لحظه کوتاه بیام.
من:ساعت یک ربع به ۵ تا ۶
بابا:خوبه خودم رو میرسونم.
فعلاً خداحافظ
_بسلامت بابا
یه مقدار استراحت کردم,اما ذهنم درگیر اتفاقات این چند روز اخیر بود تا به بیژن و عشقش میرسید قفل میکرد ...
آماده شدم .
بابا اومد و رسوندم جلو کلاس وگفت:من ۶اینجا منتظرتم ...
رفتم داخل.
اکثر هنرجوها آمده بودند ,
سمیراهم بود,رفتم کنارش نشستم.
گفت:چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟
من:با پدرم اومدم ,ممنون عزیزم
در همین حال بیژن اومد .
یک نگاه بهم انداخت ,انگار عشق خفته را بیدار کرد.
دوست داشتم در نزدیکترین جای ممکن بهش باشم,با کمال تعجب دیدم,اولین صندلی کنار خودش رانشون داد و گفت:خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید...
کلاس تموم شد .
سمیرا گفت :نمیای بریم؟
گفتم:نه ممنون تو برو ، من از استاد یه سوال دارم ...
#ادامه_دارد ...
ساعت چندتاچند؟میخوام بیام دنبالت.
گفتم:احتیاج نیست بابا ، سمیرامیاد دنبالم
_نه عزیزم من رو حرفی که زدم هستم ,محاله یک لحظه کوتاه بیام.
من:ساعت یک ربع به ۵ تا ۶
بابا:خوبه خودم رو میرسونم.
فعلاً خداحافظ
_بسلامت بابا
یه مقدار استراحت کردم,اما ذهنم درگیر اتفاقات این چند روز اخیر بود تا به بیژن و عشقش میرسید قفل میکرد ...
آماده شدم .
بابا اومد و رسوندم جلو کلاس وگفت:من ۶اینجا منتظرتم ...
رفتم داخل.
اکثر هنرجوها آمده بودند ,
سمیراهم بود,رفتم کنارش نشستم.
گفت:چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟
من:با پدرم اومدم ,ممنون عزیزم
در همین حال بیژن اومد .
یک نگاه بهم انداخت ,انگار عشق خفته را بیدار کرد.
دوست داشتم در نزدیکترین جای ممکن بهش باشم,با کمال تعجب دیدم,اولین صندلی کنار خودش رانشون داد و گفت:خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید...
کلاس تموم شد .
سمیرا گفت :نمیای بریم؟
گفتم:نه ممنون تو برو ، من از استاد یه سوال دارم ...
#ادامه_دارد ...
۲.۰k
۰۷ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.