خاطرات ترسناک شما پارت10
خاطرات ترسناک شما پارت10
سلام، این داستان کاملا واقعی هستش 😳
چند وقت پیش من به خانه خاله ام دعوت شده بودیم، شب شد، من و دختر خاله ام تصمیم گرفتیم شب رو در اتاق او تنها بخوابیم، دختر خاله ام از اون عروسک قدی ها داشت که من از وقتی او خریدش ازش میترسیدم و احساس خوبی بهش نداشتم،به خاله ام گفتم آن را برادرد چون من ازش میترسم خلاصه بردنش به اتاق خواب خودشون، من با چشمان خودم دیدم که بردنش توی اتاق خودشون، خلاصه
ما با هم حرف زدیم، گوشی بازی و..... کاملا خوب بود، که یک دفعه گرسنه شدیم رفتیم داخل آشپزخانه دختر خاله ام داشت میوه و... می آورد که من یک دفعه دیدم همون عروسک تکیه داده به صندلی داخل آشپزخانه و به ما زل زده، من یک لحظه قلبم وایساد به دختر خاله ام گفتم، یک متر پرید هوا، میخواست جیغ بزنه اما انگار که دهنش بسته شده بود، رفتیم توی اتاق و درموردش حرفی نزدیم، صبح شد رفتم توی آشپزخانه
عروسک نبود و در اتاق خاله ام اینا بود،،، به خاله ام گفتم دیروز عروسک را جابه جا کردید؟
گفت:«نه!نمیدونم راجع چی حرف میزنی...
سلام، این داستان کاملا واقعی هستش 😳
چند وقت پیش من به خانه خاله ام دعوت شده بودیم، شب شد، من و دختر خاله ام تصمیم گرفتیم شب رو در اتاق او تنها بخوابیم، دختر خاله ام از اون عروسک قدی ها داشت که من از وقتی او خریدش ازش میترسیدم و احساس خوبی بهش نداشتم،به خاله ام گفتم آن را برادرد چون من ازش میترسم خلاصه بردنش به اتاق خواب خودشون، من با چشمان خودم دیدم که بردنش توی اتاق خودشون، خلاصه
ما با هم حرف زدیم، گوشی بازی و..... کاملا خوب بود، که یک دفعه گرسنه شدیم رفتیم داخل آشپزخانه دختر خاله ام داشت میوه و... می آورد که من یک دفعه دیدم همون عروسک تکیه داده به صندلی داخل آشپزخانه و به ما زل زده، من یک لحظه قلبم وایساد به دختر خاله ام گفتم، یک متر پرید هوا، میخواست جیغ بزنه اما انگار که دهنش بسته شده بود، رفتیم توی اتاق و درموردش حرفی نزدیم، صبح شد رفتم توی آشپزخانه
عروسک نبود و در اتاق خاله ام اینا بود،،، به خاله ام گفتم دیروز عروسک را جابه جا کردید؟
گفت:«نه!نمیدونم راجع چی حرف میزنی...
۲.۱k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.