می آید روزی که در تراس خانه اتروی صندلی دسته دار نشسته ا

می آید روزی که در تراس خانه ات،روی صندلی دسته دار نشسته ای و بازی کودکان را تماشا می کنی
آن روز دیگر نه باران خاطره ای از من برایت تازه می کند و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت می اندازد
سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای...
کنار روزمرگی هایت،یک فنجان چای برای خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت نزدیک می کنی
اما یکباره یکی از کودکان نام مرا فریاد می زند...
شباهت اسمی بود!
تو آرام فنجانت را کمی پایین می آوری،لبخند کوچکی می زنی و دوباره چایت را می نوشی...
من به همان لبخند زنده ام
دیدگاه ها (۶)

ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ !!!ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺳﺘﻨ...

اهههههههههه، یاد نبود ک اینجا نباید ماشینمو پارک کنم!!! خخخخ...

روزی من چهل ساله میشومو موهایم جوگندمی حتمابازهم شبها تنهایی...

وااااااااقعا شتری؟؟؟؟؟؟؟؟؟

صحنه پارت دهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط