دخترم برای رسیدن لحظه تحویل سال بی قرار است

دخترم برای رسیدن لحظه تحویل سال بی قرار است ..
امروز به او گفتم که قدر این سال ها را بداند چون در قلب آدم بزرگ ها در روزهای پایانی اسفند غمی نهفته است ...
غمگینم
غمگینم از نبودن پسری که قرار بود مادر صدایم کند
غمگینم از رفتن پدربزرگی که برایم مانند پدر بود
غمگینم از مرور روزهای بی تکرار ...
هر سال عید ,
در خانه پدربزرگم ,
همه نوه ها به یک اندازه عیدی می گرفتیم .
البته پدربزرگم یک بارهم ,
قبل از عید و دور از چشم همه به من عیدی می داد و در حقیقت من هر سال دو بار عیدی می گرفتم .
پدربزرگم بدجوری یواشکی مرا دوست داشت ...
باید برای اولین ناهار سال نو ,
همه در منزل او جمع می شدیم .
اگر هوا خوب بود در حیاط فرش پهن می کردیم و ناهار می خوردیم .
بین ساعت یازده و نیم تا دوازده ,
اجبارا باید همه ناهار می خوردیم .
آن زمان بنظرم آدم سخت گیری می آمد اما ای کاش بود با همان سخت گیری هایش ,
تا همه ما را دور هم جمع کند .
پدربزرگ ها و مادربزرگ ها آن نخی هستند که مهره های تسبیح را در کنار هم نگه می دارند .
بودنشان را قدر بدانیم ...
خدایا بی قرارم ...
مانند کودکی که در شلوغی شهر گم شده است .
در میان این همه ازدحام و هیاهو به دادش برس .
خدایا برایم دعا کن ...

برای همه ما آدم بزرگ ها دعا کن ...

👤 فریبا مجد
دیدگاه ها (۶)

‍ پجشنبه آخر سال، دلت می ماند که دلگیر شود از نبودن آنهایی ک...

آخرین هفتهآخرین جمعهآخرین دلشوره هایِ شیرین اسفنداتمامِ آخری...

اصلا به اینجای اسفند که میرسد،باید بزنی سر شانه خودت،که این ...

هوای دلم را تازه کنپیراهن گلدارت را بپوشهمین حوالی بهار با ع...

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

وصیت‌نامه‌ی شهید صالح الجعفراوی که توسط برادرش منتشر شده، خل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط