عجب عجب که چه زود چرخ روزگار میچرخه و به تیر میرسم من
عجب ،عجب که چه زود چرخ روزگار میچرخه و به ۲۸تیر میرسم من. به روزی که بهش میگن روز تولد که یه عده دوسش دارن و یه عده م مث من اون روز بیشتر از همه روزای عمرمون دلمون میگیره.هر سال از چن روز قبلش میگم خدایا لطفن نزار روز تولدمو ببینم، میترسم.میترسم که باز صبحش با خستگی متفاوتی بیدار بشم و همون تو رختخواب بغض خفم کنه بعدشم مث روزای تولد گذشته م یک چای پر رنگ بیارم و و بازم بغض نیمه تموم بزاره ضیافت یک نفرمو .اروم لباسمو میپوشم و با سستی خاص روز تولدم بزنم بیرون و همش با خودم حرف بزنم که پسر گریه نکنی مرد که گریه نمیکنه اصلن باشه مردم گریه میکنه ولی اینجا جاش نیس قورت بده بغض لعنتی رو اما باز بیهودس و اروم اروم چشام خیس میشه و تند تند به خونه نزدیک میشم ...وای چه خوب که رسیدم به خونه ،اونوقته که دیگه هیچی واسه مهمانی بغض های یکنفره دیگه نمیتونه جلومو بگیره و همون جور با گریه های سالیانه اما تاوان سالها خوابم میبره و و کابوس شروع شدن یه سال لعنتی دیگه شروع میشه اخ که خدایا اسن یبار حرفمو گوش کن لطفن من از این روز لعنتی میترسم ...
- ۷.۸k
- ۱۷ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴۴۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط