پارت ۷۹
دازای:به به بالاخره به ما محل گذاشتید ، این افتخار رو مدیون چی باشیم؟
موحنایی به دازای خیره شد و با بالا دادن تک ابروش و پوزخند نگاش کرد.
پوزخندی که در نظر موقهوهای به جای طعنهآمیز بیشتر جذاب بود.
در رو پشت سرش بست و با همون چهره پر غرور به سمت میز رفت.
بعد از طی کردن چند قدم دقیقا جلوی میز مرد وایساد و با استفاده از دستاش به عنوان تکیهگاه به سمتش خم شد.
با نگاه نافذ به دازای خیره شد و در این بین دازای بود که در جواب با لذت بهش خیره شد.
چویا:مدیون یه اتفاق خیلی خوب
دازای:واو....و اون اتفاق خیلی خوب چیه؟
چویا:نمیدونم...وایسا مگه تو نمیگی باهوشی...پس حدس بزن.
دازای:خیله خوب چالشت رو میپذیرم چیبی جان...........
با آنگو مشکلتون رو با اون یارو کارگردانه حل کردید؟
و در جوابش چویا با پوزخند عمیق تری نگاش کرد و با لحن و اکراه خاصی گفت:
اشتباه گفتی دوباره حدس بزن
دازای:خب خب خب سخت شد بزار فکر کنم........
چویا با دیدن تلاش های مکرر مرد و همچنین قیافه متفکرش برای حدس زدن خودش رو کنترل کرده بود تا به قیافش نخنده و نبوستش.
از طرفی دازای بود که به زور در تلاش برای حفظ کردن تمرکزش و حدس احتمالیش بود.
و صدالبته هم که جمع کرده حواسش وقتی دوردونهاش با اون حالت به شدت جذاب جلوش وایساده بود خیلی خیلی سخت بود.
اما از حق هم نگذریم چویا به شدت غیر قابل پیشبینی بود و این کار رو برای دازای سخت تر میکرد.
چویا میز رو دور زد و با دستاش از پشت صندلی شونه های مرد رو احاطه کرد:چی شده آقای اوسامو؟نمیتونی حدس بزنی؟...آو انگاری داری کم کم پیر میشی.
مگه نه؟
دازای:اصلا میدونی چیه؟
دستاش رو روی میز کوبوند و از صندلیش بلند شد و با قدم آروم سمت معشوقه موحناییش رفت.
و اون رو بین خودش و میز بزرگ پشتش گیر انداخت.
دازای:همین که تو کنار منی خودش از هزاران خبر خوب خوب تر و عالی تره _مستر چویا_.
وایسا ببینم تو الان به من گفتی پیر شدم؟
و حالا چویا بود که فقط کمی از لبخند پر اعتماد بنفس و غرورش بخاطر این حرف کمرنگ شد چون انتظار شنیدن همچین جمله و کاری رو از فرد روبهروش نداشت.
اما کار بعد دازای در مقابل همه اینا هیچ بود.
دازای:هه حالا میفهمیم شدم یا نه!
بفرما اینم ۱ پارت از ۳ پارت امشب برای دریافت پارت های بعدی با لایک ها و کامنت ها ما رو خوشنود نموده تا شما رو خوشنود کنیم😎🍺
موحنایی به دازای خیره شد و با بالا دادن تک ابروش و پوزخند نگاش کرد.
پوزخندی که در نظر موقهوهای به جای طعنهآمیز بیشتر جذاب بود.
در رو پشت سرش بست و با همون چهره پر غرور به سمت میز رفت.
بعد از طی کردن چند قدم دقیقا جلوی میز مرد وایساد و با استفاده از دستاش به عنوان تکیهگاه به سمتش خم شد.
با نگاه نافذ به دازای خیره شد و در این بین دازای بود که در جواب با لذت بهش خیره شد.
چویا:مدیون یه اتفاق خیلی خوب
دازای:واو....و اون اتفاق خیلی خوب چیه؟
چویا:نمیدونم...وایسا مگه تو نمیگی باهوشی...پس حدس بزن.
دازای:خیله خوب چالشت رو میپذیرم چیبی جان...........
با آنگو مشکلتون رو با اون یارو کارگردانه حل کردید؟
و در جوابش چویا با پوزخند عمیق تری نگاش کرد و با لحن و اکراه خاصی گفت:
اشتباه گفتی دوباره حدس بزن
دازای:خب خب خب سخت شد بزار فکر کنم........
چویا با دیدن تلاش های مکرر مرد و همچنین قیافه متفکرش برای حدس زدن خودش رو کنترل کرده بود تا به قیافش نخنده و نبوستش.
از طرفی دازای بود که به زور در تلاش برای حفظ کردن تمرکزش و حدس احتمالیش بود.
و صدالبته هم که جمع کرده حواسش وقتی دوردونهاش با اون حالت به شدت جذاب جلوش وایساده بود خیلی خیلی سخت بود.
اما از حق هم نگذریم چویا به شدت غیر قابل پیشبینی بود و این کار رو برای دازای سخت تر میکرد.
چویا میز رو دور زد و با دستاش از پشت صندلی شونه های مرد رو احاطه کرد:چی شده آقای اوسامو؟نمیتونی حدس بزنی؟...آو انگاری داری کم کم پیر میشی.
مگه نه؟
دازای:اصلا میدونی چیه؟
دستاش رو روی میز کوبوند و از صندلیش بلند شد و با قدم آروم سمت معشوقه موحناییش رفت.
و اون رو بین خودش و میز بزرگ پشتش گیر انداخت.
دازای:همین که تو کنار منی خودش از هزاران خبر خوب خوب تر و عالی تره _مستر چویا_.
وایسا ببینم تو الان به من گفتی پیر شدم؟
و حالا چویا بود که فقط کمی از لبخند پر اعتماد بنفس و غرورش بخاطر این حرف کمرنگ شد چون انتظار شنیدن همچین جمله و کاری رو از فرد روبهروش نداشت.
اما کار بعد دازای در مقابل همه اینا هیچ بود.
دازای:هه حالا میفهمیم شدم یا نه!
بفرما اینم ۱ پارت از ۳ پارت امشب برای دریافت پارت های بعدی با لایک ها و کامنت ها ما رو خوشنود نموده تا شما رو خوشنود کنیم😎🍺
- ۹.۰k
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط