اون نمیتونست چیزیو تغییر بده،نمیتونست درک کنه چی میگم یا
اون نمیتونست چیزیو تغییر بده،نمیتونست درک کنه چی میگم یا چی میبینم،اما عاشقم بود،تنها چیزی که میتونستم حسش کنم عشق بود،همیشه غمگین بودم،انگار که غمگین متولد شدم،آدم کم حرفی ام،یعنی تا وقتی مجبور نباشم اصلا حرف نمیزنم،خیلی وقتا شده شک کنم که چیزایی که من میبینم رو بقیه هم میبینن؟حس میکنن یا نه؟هیچوقت خودمو معمولی حس نکردم،همیشه تو آینه یه پسر عجیب میدیدم،پسری که اکثرا با خودش بحث میکنه،تا اینکه تو اومدی،نمیدونم چرا اما با تو حس میکردم میتونم راحت خودم باشم،اونقدر عاشقت شدم که جدا شدنمون با مرگ یکی بود،عشق تنها حسی بود که تمومه روحم رو میگرفت،البته روح نداشتمو،و تو تنها کسی بودی که حرفامو میفهمیدی،اما خیلی طول نکشید من هرروز غمگین تر میشدم،آسیب پذیر تر،و تو هرروز عشقت بیشتر میشد،مجبور شدم دورت کنم،نمیتونستم ببینم پاسوز کسی میشی که زندگی مشخصی نداره،کسی که نمیدونه کیه،دلم میخواست با تو تمام لحظه های زندگیم رو بگذرونم،اما آینده ی نا مشخصم همه چیز رو خراب میکرد،تو نمیتونستی درد کشیدنم رو تحمل کنی منم نمی تونستم غم هاتو ببینم،از دید بقیه یه آدم عجیب بودم که عشقش رو ول کرد ولی من از اون موقع هرلحظه کنارت بودم،عاشق شدنتو دیدم،خنده هاتو،،،و هرروز آرزو میکردم کاش توأم مثل من بودی،،تو نمیتونستی منو تغییر بدی چون من حتی خودمم نمیتونم این کارو کنم،،و عشق آخرین چیزی بود که حسش کردم..
۸.۸k
۱۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.