رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت سیزده
- بیا این جا ببینمت .
با گریه به سمتم اومد و خودش رو توی بغلم انداخت .
-برای چی #گریه می کنی بابایی ؟
-همه به شما حمله کردن من ترسیدم .
#دریا نتونست خودش رو کنترل کنه و خندید من هم خندم گرفت. پلاستیک ها رو برداشتم و چند دونه کارامل شکلاتی
بهش دادم .
- برو این ها رو با دوست هات بخور .
اون رفت و من دوباره به این فکر کردم که چقدر فرزاد بی لیاقته .
🏇فرزاد🏇
تا وارد خونش شدم چشمم به برادرش پندار خورد که روی مبل نشسته بود و یک دختر که پشتش بهم بود داشت پلاستیک یخ رو روی گونش می ذاشت . دختر انقدر خوشگل بود که چشمم روش موند. صورت سفید با لپ های گلی و موهای لخت بور و چشم های روشن. پوست سفیدش از زیر تیشرتی که داشت بیرون ریخته بود
-سلام
هردو نگاهم کردن و جواب سلامم رو دادن در حالی که نیم نگاهم روی دختره بود و به این فک ر می کردم که چقدر خوشگل
تر از عکسشه پرسیدم :
-چی شده گونت؟
بجای اون پنهان جواب داد :
_باز دوباره دعواش شده .
پوزخندی زدم .
_دعواش شده یا کتک خورده.
پسره بد نگاهم کرد اما محل ندادم پنهان گفت :
_تو که می دونی داداش اهل کتک خوردن نیست پس برای چی می گی؟
با لودگی گفتم :
-خوب حالا!
پندار گفت:
-کجا به سلامتی؟
و با چشم به کوله م اشاره کرد. از روی دوشم برداشتم و گفتم :
-برگشتم جون داداش. باشگاه بودم .
-پس باید خسته باشی یک دوش بگیری بد نیست.
-عالیم هست !
بعد کوله م رو به سمت پنهان پرت کردم توی هوا گرفتنش.
-خوشگل داداش این رو ببره توی اتاقم تا من از حموم بیام.
می دونستم هر کدومشون یک روشون توی حموم دارن. همینطور که به سمت حموم می رفتم صدای پنهان رو شنیدم :
-بچه پرو !
بعد از یک دوش حسابی حوله لباسیه بادنجونی رنگش رو پوشیدم و بیرون رفتم. حالا فقط پندار بود که روی مبل نشسته بود
و روزنامه می خوند .
-با این همه فضای مجازی برای چی روزنامه می خونی تو؟
بدون این که نگاهم کنه گفت:
-مگه چشم هام رو از سر راه آوردم؟
خندم گرفت .
-چه پاستوریزه !
با دست اشاره کرد برو بابا! من هم رفتم به بالا بابا. وارد اتاقی شدم که پدرام نشونم داده بود. نگاهی به دور و بر اتاق انداختم
نسبت به اتاق من خیلی کوچیک بود و کاغذ دیواری های ذغالی و استخونی. موکت طوسی روی زمین پهن بود و قالیه سفید
و خاکستری هم روش. پنجره پرده ی سفید داشت و تخت یک نفره ی فلزی استخونی کنار اتاق بود که رو تختیه خاکستری
داشت. یک کمد مشکی و استخونی و میز مشکی هم توی اتاق قرار داشت. حالم از این همه تیرگی که یک رنگی سفید هم
نتونسته بود از پسش بر بیاد بهم خورد .
متوجه شدم که کوله م توی اتاق نیست برای همین بیرون رفتم و اتاق پنهان که پدرام بهم نشون داده بود رو پیدا کردم. عین خر در رو باز کردم و عین گاو سرم رو انداختم پایین داخل رفتم.
#رمان
با گریه به سمتم اومد و خودش رو توی بغلم انداخت .
-برای چی #گریه می کنی بابایی ؟
-همه به شما حمله کردن من ترسیدم .
#دریا نتونست خودش رو کنترل کنه و خندید من هم خندم گرفت. پلاستیک ها رو برداشتم و چند دونه کارامل شکلاتی
بهش دادم .
- برو این ها رو با دوست هات بخور .
اون رفت و من دوباره به این فکر کردم که چقدر فرزاد بی لیاقته .
🏇فرزاد🏇
تا وارد خونش شدم چشمم به برادرش پندار خورد که روی مبل نشسته بود و یک دختر که پشتش بهم بود داشت پلاستیک یخ رو روی گونش می ذاشت . دختر انقدر خوشگل بود که چشمم روش موند. صورت سفید با لپ های گلی و موهای لخت بور و چشم های روشن. پوست سفیدش از زیر تیشرتی که داشت بیرون ریخته بود
-سلام
هردو نگاهم کردن و جواب سلامم رو دادن در حالی که نیم نگاهم روی دختره بود و به این فک ر می کردم که چقدر خوشگل
تر از عکسشه پرسیدم :
-چی شده گونت؟
بجای اون پنهان جواب داد :
_باز دوباره دعواش شده .
پوزخندی زدم .
_دعواش شده یا کتک خورده.
پسره بد نگاهم کرد اما محل ندادم پنهان گفت :
_تو که می دونی داداش اهل کتک خوردن نیست پس برای چی می گی؟
با لودگی گفتم :
-خوب حالا!
پندار گفت:
-کجا به سلامتی؟
و با چشم به کوله م اشاره کرد. از روی دوشم برداشتم و گفتم :
-برگشتم جون داداش. باشگاه بودم .
-پس باید خسته باشی یک دوش بگیری بد نیست.
-عالیم هست !
بعد کوله م رو به سمت پنهان پرت کردم توی هوا گرفتنش.
-خوشگل داداش این رو ببره توی اتاقم تا من از حموم بیام.
می دونستم هر کدومشون یک روشون توی حموم دارن. همینطور که به سمت حموم می رفتم صدای پنهان رو شنیدم :
-بچه پرو !
بعد از یک دوش حسابی حوله لباسیه بادنجونی رنگش رو پوشیدم و بیرون رفتم. حالا فقط پندار بود که روی مبل نشسته بود
و روزنامه می خوند .
-با این همه فضای مجازی برای چی روزنامه می خونی تو؟
بدون این که نگاهم کنه گفت:
-مگه چشم هام رو از سر راه آوردم؟
خندم گرفت .
-چه پاستوریزه !
با دست اشاره کرد برو بابا! من هم رفتم به بالا بابا. وارد اتاقی شدم که پدرام نشونم داده بود. نگاهی به دور و بر اتاق انداختم
نسبت به اتاق من خیلی کوچیک بود و کاغذ دیواری های ذغالی و استخونی. موکت طوسی روی زمین پهن بود و قالیه سفید
و خاکستری هم روش. پنجره پرده ی سفید داشت و تخت یک نفره ی فلزی استخونی کنار اتاق بود که رو تختیه خاکستری
داشت. یک کمد مشکی و استخونی و میز مشکی هم توی اتاق قرار داشت. حالم از این همه تیرگی که یک رنگی سفید هم
نتونسته بود از پسش بر بیاد بهم خورد .
متوجه شدم که کوله م توی اتاق نیست برای همین بیرون رفتم و اتاق پنهان که پدرام بهم نشون داده بود رو پیدا کردم. عین خر در رو باز کردم و عین گاو سرم رو انداختم پایین داخل رفتم.
#رمان
۴.۸k
۰۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.