سایه افکند،پوچیُ دوری انداخت روزگارنامرد بینِ نیمه نصفه ه
سایهافکند،پوچیُ دوری انداخت روزگارنامرد بینِ نیمه نصفه هامان ،سیاهی طلوع کرد،جهانم سیاه شد،درد لحظه،به مغزِ استخوان ها رسید،جاده ها طولانی شددر مسیرِ پر فرازُ نشیب شبها بِ روز نینجامید
چشمهاحرف هارا فریاد زدندُ رگهایِ خونیِ سفیدی ها پاره شد!
لبها با صدا گریستند در تاریکیِ |مطلقن تاریک|ُ مهر سکوت دوخته شد
افکارمان را زلزله چن هزار ریشتری لرزاندُ اضطرابُ استرس،سکان لرزش دستها را بِ دست گرفت..
ماراه را اشتباه آمدیم!؟
تاوانِ کدام اشتباهِمان،این روزهایِ لعنتیاست?
mohy~~
●دلممیخاد،کتابایِ من پیشُ پساز تو رو بگیرم بخونم،ولی لایِ این کتابایی که گرفتمو باز نکردم"
دلم میخادادامه فیلمیو کِ ۳ماه پیش نصفه ولش کردمُ ببین با اینکه پارسال موقع دانلود رفتم آخرشُ دیدم و کاملن برام اسپویل شدُ پسره مرد،هرچی ام سعی کردم یادم بره مثلن که نرفت:|
دلم میخاد یه عالمهبخوابم،ولی اینم نمیشه.
دلم میخواد بشینم برنامهریزامو بکنم،همینجوری روزا دارن بی هدفُ تباه میگذرن.
دلم میخواد برم دوستی کِ یه ماهه هی میگم بلخره میبینمشُ،ببینم.
دلم میخاد بِ اونایی که میان ازم مشاوره در باره بهبود رابطه هاشون میگیرن،بگم حاجی به تهش که نگاه کنیا،ببینی قراره یه روز نداشته باشیشا،بخاطر دیر سین خوردن پیامت عزا نمیگیری.
دلم میخاد،برم تو لوازم آرایشی بهداشتیُ، با کلی خرتُ پرت برگردم،بشینم مثِ قبلا یه ربع برایِ خطِ چشم وقت بزارم،نه مثلِ الان که تو یکصدم ثانیه ریمل زدمُ،رفت توچشمم تا ساعت ها اشکِ سیاه میومد
اینارو همشو دلم میخاد منتها حال ندارم،امروز مامانم میگه چرا انقد کم حرف شدی؟
میگم حال ندارم حرف بزنم.
با این حجم از عصبی بودنم،که دست خودم نیست،پاچه جر دادنام ترجیح میدم سکوت پیشه کنم،تا مثلِ اونشبی که نزدیک بود رفیقام بلاک شن نشه.
|تخلیههایِ مغزِ مشوش|
چشمهاحرف هارا فریاد زدندُ رگهایِ خونیِ سفیدی ها پاره شد!
لبها با صدا گریستند در تاریکیِ |مطلقن تاریک|ُ مهر سکوت دوخته شد
افکارمان را زلزله چن هزار ریشتری لرزاندُ اضطرابُ استرس،سکان لرزش دستها را بِ دست گرفت..
ماراه را اشتباه آمدیم!؟
تاوانِ کدام اشتباهِمان،این روزهایِ لعنتیاست?
mohy~~
●دلممیخاد،کتابایِ من پیشُ پساز تو رو بگیرم بخونم،ولی لایِ این کتابایی که گرفتمو باز نکردم"
دلم میخادادامه فیلمیو کِ ۳ماه پیش نصفه ولش کردمُ ببین با اینکه پارسال موقع دانلود رفتم آخرشُ دیدم و کاملن برام اسپویل شدُ پسره مرد،هرچی ام سعی کردم یادم بره مثلن که نرفت:|
دلم میخاد یه عالمهبخوابم،ولی اینم نمیشه.
دلم میخواد بشینم برنامهریزامو بکنم،همینجوری روزا دارن بی هدفُ تباه میگذرن.
دلم میخواد برم دوستی کِ یه ماهه هی میگم بلخره میبینمشُ،ببینم.
دلم میخاد بِ اونایی که میان ازم مشاوره در باره بهبود رابطه هاشون میگیرن،بگم حاجی به تهش که نگاه کنیا،ببینی قراره یه روز نداشته باشیشا،بخاطر دیر سین خوردن پیامت عزا نمیگیری.
دلم میخاد،برم تو لوازم آرایشی بهداشتیُ، با کلی خرتُ پرت برگردم،بشینم مثِ قبلا یه ربع برایِ خطِ چشم وقت بزارم،نه مثلِ الان که تو یکصدم ثانیه ریمل زدمُ،رفت توچشمم تا ساعت ها اشکِ سیاه میومد
اینارو همشو دلم میخاد منتها حال ندارم،امروز مامانم میگه چرا انقد کم حرف شدی؟
میگم حال ندارم حرف بزنم.
با این حجم از عصبی بودنم،که دست خودم نیست،پاچه جر دادنام ترجیح میدم سکوت پیشه کنم،تا مثلِ اونشبی که نزدیک بود رفیقام بلاک شن نشه.
|تخلیههایِ مغزِ مشوش|
۱۸.۵k
۱۹ تیر ۱۴۰۰