پارت ۹۱
#پارت_۹۱
آنـــالے:
حدود یه هفته از اون ماجرا میگذشت و من داشتم بهتر میشدم....
امروز هم قرار بود مرخص بشم....
تو این یه هفته....گودزیلا....دیگه اون گودزیلای اخمو نبود...شده بود هامین مهربون...خیلی بهم میرسید....نمیزاشت جم بخورم.....
دستشویی هم میخواستم برم بهم گفت بزار من بیام کمک...بهش گفتم که اصلا نمیشه...خودم میرم...
این هامین رو خیلی دوست داشتم...
از حرفایی که بهم میزد من هزار بار از خجالت آب میشدم و میرفتم تو زمین....
آهی هم خیلی رفتارش خوب بود...هم با من هم با برادرش....خیلی باهم صمیمی شده بودن...
کیوان هم وقتی اومد برا ملاقاتم...اهی رو که دید میخواست بهش حمله کنه...
اما وقتی فهمید اون بوده که جونمون رو نجات داده و عوض شده...برادرانه در آغوشش کشید..
با اومدن هامین از فکر و خیال اومدم بیرون..
-خب...بلند شو که وقت رفتنه....دیگه تا مدت ها اینورا آفتابی نمیشی...
خندیدم...
-اتفاقا دوره کاردانیم شروع شده و من چند جلسه عقبم...باید زود تر شروع کنم...
اخمی بهم کرد که تزدیک بود خودمو خیس کنم...
-کی گفته...من نمیزارم...فقط باید استراحت کنی...
-اما عقبم..
-مگه من دکتر نیستم...من کاری میکنم که جلوتر از همه باشی..حالا بیا لباساتو بپوش...
آروم کمکم کرد تا از رو تخت بیام پایین....
میخواست دکمه ها لباس بیماریتان رو برام باز کنه که جلوش رو گرفتم...
-هه...تروخدا دیگه اینکارو خودم میکنم...لطفا اگه میشه برید بیرون تا من عوض کنم...
بعد خواستم دکمم رو باز که کمرم تیر کشید
-اخخخخ....اییی
-انقدر لج نکن...من دکترتم...و دکتر محرمه...پس بزار...
اومد سمتم...که همون موقع شهین خانم مثل یه فرشته نجات از اسمون برام رسید...
در رو باز کرد اومد داخل...
-سلام...
چشمش که به من خورد زد زیر گریه و اومد سمتم...
-واای شهین برات بمیره مادر...چی به روزت اومده...خدایا...
محکم بغلم کرد...که اخم رفت هوا...
-شهین خانم شما که بدتر تیر بارونش کردین...کمرش شکست...تیر تو کمرش خورده بود...
ازم جدا شد...و اشکاش رو پاک کرد....
-ببخشید...اصلا هواسم نبود...شرمنده که زود تر نرسوندم خودمو...بهم دیر خبر دادن...
و به هامین چشم غره توپی رفت...
اونم شونه هاشو بالا انداخت...
-حالا که میبینید خوبم...بعدشم اقا هامین و اقا اهی خیلی هوامو داشتن....مخصوصا اقا هامین نمیزاشتن اب تو دلم تکون بخوره...
-دستشون درد نکنه...اتفاقا بیرون اهی رو رو دیدم...ماشاءالله اقایی شده..
هامین اومد سمت من...
-بله عوض شده...حالا بیا لباسات رو عوض کنیم...
خودمو کشیدم کنار...
-نه شهین خانم هست...خودشون کمک میکنن...
شهین خانم اومد نزدیکم و گفت..
-بله مادر من هستم تو برو کارای ترخیصش رو انجام بده...
اونم نفسشو کلافه داد بیرون و زیر لب گفت
-مراقب باش..
منم سرمو تکون دادم اونم رفت بیرون.. #حقیقت_رویایی💕
کامنت فراموش نشه😉😍
آنـــالے:
حدود یه هفته از اون ماجرا میگذشت و من داشتم بهتر میشدم....
امروز هم قرار بود مرخص بشم....
تو این یه هفته....گودزیلا....دیگه اون گودزیلای اخمو نبود...شده بود هامین مهربون...خیلی بهم میرسید....نمیزاشت جم بخورم.....
دستشویی هم میخواستم برم بهم گفت بزار من بیام کمک...بهش گفتم که اصلا نمیشه...خودم میرم...
این هامین رو خیلی دوست داشتم...
از حرفایی که بهم میزد من هزار بار از خجالت آب میشدم و میرفتم تو زمین....
آهی هم خیلی رفتارش خوب بود...هم با من هم با برادرش....خیلی باهم صمیمی شده بودن...
کیوان هم وقتی اومد برا ملاقاتم...اهی رو که دید میخواست بهش حمله کنه...
اما وقتی فهمید اون بوده که جونمون رو نجات داده و عوض شده...برادرانه در آغوشش کشید..
با اومدن هامین از فکر و خیال اومدم بیرون..
-خب...بلند شو که وقت رفتنه....دیگه تا مدت ها اینورا آفتابی نمیشی...
خندیدم...
-اتفاقا دوره کاردانیم شروع شده و من چند جلسه عقبم...باید زود تر شروع کنم...
اخمی بهم کرد که تزدیک بود خودمو خیس کنم...
-کی گفته...من نمیزارم...فقط باید استراحت کنی...
-اما عقبم..
-مگه من دکتر نیستم...من کاری میکنم که جلوتر از همه باشی..حالا بیا لباساتو بپوش...
آروم کمکم کرد تا از رو تخت بیام پایین....
میخواست دکمه ها لباس بیماریتان رو برام باز کنه که جلوش رو گرفتم...
-هه...تروخدا دیگه اینکارو خودم میکنم...لطفا اگه میشه برید بیرون تا من عوض کنم...
بعد خواستم دکمم رو باز که کمرم تیر کشید
-اخخخخ....اییی
-انقدر لج نکن...من دکترتم...و دکتر محرمه...پس بزار...
اومد سمتم...که همون موقع شهین خانم مثل یه فرشته نجات از اسمون برام رسید...
در رو باز کرد اومد داخل...
-سلام...
چشمش که به من خورد زد زیر گریه و اومد سمتم...
-واای شهین برات بمیره مادر...چی به روزت اومده...خدایا...
محکم بغلم کرد...که اخم رفت هوا...
-شهین خانم شما که بدتر تیر بارونش کردین...کمرش شکست...تیر تو کمرش خورده بود...
ازم جدا شد...و اشکاش رو پاک کرد....
-ببخشید...اصلا هواسم نبود...شرمنده که زود تر نرسوندم خودمو...بهم دیر خبر دادن...
و به هامین چشم غره توپی رفت...
اونم شونه هاشو بالا انداخت...
-حالا که میبینید خوبم...بعدشم اقا هامین و اقا اهی خیلی هوامو داشتن....مخصوصا اقا هامین نمیزاشتن اب تو دلم تکون بخوره...
-دستشون درد نکنه...اتفاقا بیرون اهی رو رو دیدم...ماشاءالله اقایی شده..
هامین اومد سمت من...
-بله عوض شده...حالا بیا لباسات رو عوض کنیم...
خودمو کشیدم کنار...
-نه شهین خانم هست...خودشون کمک میکنن...
شهین خانم اومد نزدیکم و گفت..
-بله مادر من هستم تو برو کارای ترخیصش رو انجام بده...
اونم نفسشو کلافه داد بیرون و زیر لب گفت
-مراقب باش..
منم سرمو تکون دادم اونم رفت بیرون.. #حقیقت_رویایی💕
کامنت فراموش نشه😉😍
۶.۸k
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.