رمان انتقام خونین 🩸❣️
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:70
#دیانا
توی خونه بودم که یهو یادم افتاد امروز قرار بود این ساعت اعدام بشه
ارسلان ارسلان
ارسلان:جان
دیانا:الان که یادم اومد امروز قراره امیر روز اعدام بشه
ارسلان:اره می دونم
دیانا:ارسلاااان با داد
ارسلان:هااا چیه کر شدم
دیانا:امروز ساعت ۷ شب قراره خانوادم بیادددد
ارسلان:وااای اصلا یادم نبوددد که دیدیم ساعت ۶ هست
دیانا:ارسلان بدووو
ارسلان:اوک،با دیانا و بچه ها خونه رو مرتب کردیم بعدش رفتم سر کمدم
دیانا:رفتم سر کمدم یه تیشرت بنفش نگین دار که تا رونهام بود پوشیدم با یه شلوار گشاد راحتی که تا ساق پاهام بود و موهام هم دم اسبی بستم
ارسلان:جونزززز بخورمت ننههههه
دیانا:باش حالا بریم؟
ارسلان:برو عوض کن لباستو دیگه
دیانا:برووو بابااا
ارسلان:اینجا محراب و رضا هستن زشته
دیانا:ارسلان به این نمیگن غیرت،غیرت به این میگن مثلا اگر یه نفر به من نگاه کنی اونقدر غیرتت رو حفظ کنی که بتونی در برابرش کم میاری و بتونی از عشقت دفاع کنی
ارسلان:هوفف باشه
نیم ساعت بعد 🧭
#مامان_دیانا
ساعت ۰۷:۰۳ دقیقه بود در زدیم که دیانا و ارسلان در رو باز کردن من دیانا رو بغل کردم،دلم برات تنگ شده بود عشق مامان
ارسلان:سلام خوبین بابا جان استاد جر زنی؟(بچه ها توی واقعیت هم خدایی ارسلان و بابای دیانا همیشه دعوا دارن😂)
دیانا:با بابای من درست حرف بزنااا
ارسلان:چشم من غلط کردم
بابای دیانا:دخترم می خوای با این میمون ازدواج کنی😐
ارسلان:عه عمووو
مامان دیانا:بشه دیگه با پسرم درست حرف بزن،رفتیم داخل رو مبل نشستیم و بچه ها باهامون تعریف کردن و انگار پانلئو هم بچه دار شده بودن ما هم که خوشحال شده بودیم و اینا ساعت ۱۱ بود شام خوردیم رفتیم خوابیدیم
۱ روز بعد
#ارسلان
امروز شنبه بود و ما قرار شد بریم خرید کنیم و تالار اجاره کنیم برای روز پنجشنبه،خیلی خوشحال بودم چون قرار بود با کسی که دوسش دارم ازدواج کنم(بنده حوصله ندارم بگم چیا پوشیدن)آماده شدم سوار ماشین شدم که پانلئو و متینیکا هم با ماشین خودشون من و عمو و خاله و دیانا هم نشستیم و توی ماشین در مورد اینکه عروسی باید چجوری بگیریم حرف میزدیم که قرار شد که ما سه شنبه حرکت کنیم بریم شیراز تا شیراز عروسیمون رو بگیریم و عموی دیانا که داخل شیراز هست قرار شد برامون تالا اجاره کنه و چون از خانواده های منو پانیذ همشون خارج بودن و فقط پانلئو و متینیکا بودن که می تونستن با ما بیان مجبور شدیم شیراز عروسی بگیریم
رفتیم داخل یه پاساژ که مامان دیانا و نیکا پانیذ رفتن لباس عروس بخرن و من و متین و رضا و بابای دیانا هم رفتیم کت شلوار بخریم که ساعت تقریبا شده بود ۸ شب همه خرید هارو کردیم که واقعا هممون خسته شده بودیم
کام:۱۰
لایک:۲۵
part:70
#دیانا
توی خونه بودم که یهو یادم افتاد امروز قرار بود این ساعت اعدام بشه
ارسلان ارسلان
ارسلان:جان
دیانا:الان که یادم اومد امروز قراره امیر روز اعدام بشه
ارسلان:اره می دونم
دیانا:ارسلاااان با داد
ارسلان:هااا چیه کر شدم
دیانا:امروز ساعت ۷ شب قراره خانوادم بیادددد
ارسلان:وااای اصلا یادم نبوددد که دیدیم ساعت ۶ هست
دیانا:ارسلان بدووو
ارسلان:اوک،با دیانا و بچه ها خونه رو مرتب کردیم بعدش رفتم سر کمدم
دیانا:رفتم سر کمدم یه تیشرت بنفش نگین دار که تا رونهام بود پوشیدم با یه شلوار گشاد راحتی که تا ساق پاهام بود و موهام هم دم اسبی بستم
ارسلان:جونزززز بخورمت ننههههه
دیانا:باش حالا بریم؟
ارسلان:برو عوض کن لباستو دیگه
دیانا:برووو بابااا
ارسلان:اینجا محراب و رضا هستن زشته
دیانا:ارسلان به این نمیگن غیرت،غیرت به این میگن مثلا اگر یه نفر به من نگاه کنی اونقدر غیرتت رو حفظ کنی که بتونی در برابرش کم میاری و بتونی از عشقت دفاع کنی
ارسلان:هوفف باشه
نیم ساعت بعد 🧭
#مامان_دیانا
ساعت ۰۷:۰۳ دقیقه بود در زدیم که دیانا و ارسلان در رو باز کردن من دیانا رو بغل کردم،دلم برات تنگ شده بود عشق مامان
ارسلان:سلام خوبین بابا جان استاد جر زنی؟(بچه ها توی واقعیت هم خدایی ارسلان و بابای دیانا همیشه دعوا دارن😂)
دیانا:با بابای من درست حرف بزنااا
ارسلان:چشم من غلط کردم
بابای دیانا:دخترم می خوای با این میمون ازدواج کنی😐
ارسلان:عه عمووو
مامان دیانا:بشه دیگه با پسرم درست حرف بزن،رفتیم داخل رو مبل نشستیم و بچه ها باهامون تعریف کردن و انگار پانلئو هم بچه دار شده بودن ما هم که خوشحال شده بودیم و اینا ساعت ۱۱ بود شام خوردیم رفتیم خوابیدیم
۱ روز بعد
#ارسلان
امروز شنبه بود و ما قرار شد بریم خرید کنیم و تالار اجاره کنیم برای روز پنجشنبه،خیلی خوشحال بودم چون قرار بود با کسی که دوسش دارم ازدواج کنم(بنده حوصله ندارم بگم چیا پوشیدن)آماده شدم سوار ماشین شدم که پانلئو و متینیکا هم با ماشین خودشون من و عمو و خاله و دیانا هم نشستیم و توی ماشین در مورد اینکه عروسی باید چجوری بگیریم حرف میزدیم که قرار شد که ما سه شنبه حرکت کنیم بریم شیراز تا شیراز عروسیمون رو بگیریم و عموی دیانا که داخل شیراز هست قرار شد برامون تالا اجاره کنه و چون از خانواده های منو پانیذ همشون خارج بودن و فقط پانلئو و متینیکا بودن که می تونستن با ما بیان مجبور شدیم شیراز عروسی بگیریم
رفتیم داخل یه پاساژ که مامان دیانا و نیکا پانیذ رفتن لباس عروس بخرن و من و متین و رضا و بابای دیانا هم رفتیم کت شلوار بخریم که ساعت تقریبا شده بود ۸ شب همه خرید هارو کردیم که واقعا هممون خسته شده بودیم
کام:۱۰
لایک:۲۵
۷.۴k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.