پارت ۲۱

حدود یک هفته بود و نزدیک عروسی میشدن
ات از ته قلب قلبش شکافته شده بود
حدود ۲ روز بود یونگی ی رو ندیده بود به گفته مارلنا رفته بودن خرید

روزها گذشت تا به شب پنج شنبه رسیدند و فردا جعمه عروسی بود
یونگی کلافه به نظر می‌رسید ولی سعی میکر جلو ات نشون نده

شب بود و. مادر یونگی به ات لباس مهمونی داد و از نظر مارلنا و خود ات لباس خیلی قشنگ بود ( عکس اسلاید بعده )
ات داشت لباسش رو آماده میکرد یونگی از پشت سر بدون اینکه ات بفهمه اونو بغل کرد
یونگی : چطوری جوجه
ات : خوبم تو چی
یونگی : منم خوبم

یونگی از ات جدا شد و تو چشمای ات نگاه کرد
یونگی : چشمات خیلی قشنگه
ات : 😅 نمیخوای برای فردا حاضر شی ؟
یونگی : میخوام برای اون روزی آماده شم که قراره شوهرت شم

ات چشم خره ای رفت و شروع کرد لباس هارو تا کردن یونگی نشست رو تخت و به ات زل زد

ات وقتی کارش تموم شد تو بغل یونگی تو تخت افتاد
ات : خیلی خسته ام
یونگی: بخواب
ات چشماش رو بست و به خواب رفت یونگی همون حالت با موهای ات بازی می‌کرد در اخر ات رو برآید بغل کرد و رو تخت گذاشت پتو روی ات کشید یه لیوان آب بغل تخت ات گذاشت و شمع رو خاموش کرد در اخر سر ات رو بوسید و رفت ( هعییییی)


صبح شده بود

ات از اتاق بیرون اومد و به بیرون نگاه کردم از دور یه قسمتی از باغ رو دید که خیلی خوشگل شده بود پر ازمیز صندلی و تور های سفید بود
ته دلش غم داشت
دستاش رو چشمش گذاشت
و یهو مارلنا سر خم کرد و جلو ات ظاهر شد
مارلنا : سلام ( شاد ) هعی ببینم گریه نکن
مارلنا ات رو تو بغلش کشید
ات اروم گریه کرد
و در اخر مارلنا لبخندی زد وارد کلبه شدن تا آماده شن
ات لباسش رو که پوشید خیلی بهش میومد
مارلنا از دیدن لباس تو تن ات چشماش برق زد
مارلنا : پناه برخدا بخدا انسان نیستی.
ات : چی !
مارلنا : مثل فرشته ها پوست تنت سفید و موهات بلوند شده
ا ت : ها ؟
ات تا خودش رو تو آینه دید و فهمید چون بهار شده موهاش رنگ بلوند شده
ات : تو بهار موهام این رنگی میشه
مارلناشونه های ات رو گرفت نشوندش رو صندلی و شروع کرد موهاش رو استایل کردن
وقتی تموم شد
ات بلند شد و هردو به سمت قسمتی از باغ رفتن. و. شروع کردن گشت ،گذار تو قسمت تزئین شده تا چشمشون به سلنا افتاد
یه لباس عروس به اندازه کلبه ات پوشیده بود با آرایش غلیظ ولی لباسش خیلی باز بود

هردو تعجب نگاه می‌کردند
و سلنا عین پیک می ها بالا پایین میرفت و غر میزد
و همه خدمتکارا داشتن آرومش میکردن
تا اینکه یونگی از پشت بغل گوش ات زمزمه کرد
یونگی : خوشگلا رو می‌دوزدما
ات : عه سلام
مارلنا : های
یونگی : سلام ها دارین پیک می رو نگاه میکنین
مارلنا : ریدم تو سلیقه مامانت
ات : برا شب میخوای چیکار کنی ( فهمیدین شب زفاااااااف)
یونگی : یا میام پیش تو یا میخوابم
مارلنا : 🤣 مامانت رو میخوای چیکار کنی
یونگی : اونا میخوان ظهر برن جزیره
ات : اهان
عروسی شروع شد و وقتی
راهبه خطبه رو خوند ات بغضش گرفت و مارلنا دستمال داد به ات و ات زیر چشماش رو پاک کرد
یونگی زیر چشی علامت میداد گریه نکن
و سلنا داشت فشار میخورد وقتی خطبه تموم شد. سلنا بازو یونگی رو گرفت و بالا پاشین پرید و سعی داشت یونگی رو تحریک کنه ولی یونگی فقط به ات نگاه میکرد هردو کل روز بهم نگاه میکردن تا اینکه عروسی تموم شد
نزدیک های غروب مارلنا خداحافظی کرد و رفت و شب بود ات داشت لباسش رو عوض میکرد
یونگی : افتخار دارم شبم رو با فرشته ای در این عمارت بگذرونم
ات بدنش رو گرفت : هعی برو بیرون
یونگی حرف گوش کن نبود ( ات یه تیکه از لباس تنش بود ) یونگی اوند سمت ا ت ات دستاش گرفت و به دیوار چسدوند و لباس ات افتاد ات قرمز شد و فقط سرش پایین بود
یونگی سر ات رو با دستاش بلند کرد و مک عمیقی رو لب های ات زد
یونگی : اجازه دارم هرکاری بخوام بکنم
ات : به شرطی که دخترونگیم رو ازم نگیری ( کامنتا. میزارم فقط چیزی ننویسید. دوست ندارید نخونید
دیدگاه ها (۲)

پارت ۲۲ دشت باز

این ورژن رو دوس دارم

راز موفقیت

تکپارتی تام

پارت ۶( اسمات دوست نداری نخون )ـ ببخشید ، هه بیب رو تخت برام...

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط