زندگی مافیایی
#زندگی_مافیایی
#پارت_۴
راوی:تهیونگ پس از گفتن سخنانش از اتاق خارج شد و در را قفل کرد..ا/ت دختر جوانی بود ولی حالا تبدیل به یک دخترک مظلوم شده بود..بی صده و بی وقفه اشک میریخت..از همین الانشم دلش برای زندگی عادیش تنگ شده بود..برای پدرش..البته درسته که پدرش زیاد بهش اهمیت نمیده ولی بازم برای زورگویی هایی که همیشه پدرش میبرد و ا/ت بازنده بود دلتنگ بود..حالا برگردیم به تهیونگ..تهیونگ به اتاق کار جونگکوک رفت
تهیونگ: میخام به مدرش زنگ بزنم
جونگکوک: زود نیس؟؟
تهیونگ: خب میخام زود همه چی تموم شه..
جونگکوک: باشه..
تهیونگ: ولی..یه پرونده دارم که باید از شرکت بردارم
جونگکوک: به یکی از آدما بگو بیاره..
تهیونگ: نه باید خودم برم..
جونگکوک: کلید اتاقو بده اگه خواس بره سرویس بتونم باز کنم..
تهیونگ: باشه ولی حواست بهش باشه..
جونگکوک: منو دست کم میگیری ها!!
تهیونگ:(نیشخند)
تهیونگ از اتاق خارج شد و جونگکوک کلیدی که در دست داشت را درون جیبش گذاشت..
تهیونگی که از امارت خارج شده بود در حال رفتن به شرکت بود..و جونگکوک نیز درحال مرتب کردن پرونده ها بود..که صدای جیغ ا/ت بلند شد..جونگکوک نگران شد و کلید را از جیب کتی که درآورده بود را برداشت و به سمت اتاق رفت..در را باز کرد و با صورت اشکی و نگران ا/ت روبرو شد
جونگکوک: چته دختر چرا داد میزنی..
ا/ت: ببین با دزدیدنتون کار ندارم ولی توروخدا توروجد ۷ بنگتن اینو بردار
جونگکوک: چیو
ا/ت: این..این عنکبوت رو
جونگکوک:😂😂😂😂😂😂😂
ا/ت: به چی میخندی اینو بردار دیگه..ایییی چندشه...ترسناکه..
جونگکوک: عنکبوت رو از یه پاش گرفت و به ا/ت گفته بود که چشماشو ببنده تا نترسه ولی جونگکوک نزدیکصورت ا/ت کرد و بعد گفت که چشماشو باز کنه
ا/ت با دیدن عنکبوت جیغ بنفشی کشید و زود دور شد و به گوشه اتاق رفت..جونگکوک با قدم هایش نزدیک میشد تا بیشتر اذیتش کنه و ا/ت در حال التماس بود..
ا/ت: خواهش میکنم..نیا..نزدیک نیا..نیارش...برو بیرون خواهش میکنم..
حونگکوک نیز محو تماشای کیوتی ا/ت بود و سرجاش ایستاده بود..
ا/ت: به چی نگا میکنی..
جونگکوک: به کیو..چیز به ترسی که تو قیافت هس.
و عنکبوت رو گذاشت اون یکی گوشه اتاق و با پاش لهش کرد..
ا/ت: اسنت چیه؟
جونگکوک: اسم من جونگکوکه..جئون جونگکوک..
ا/ت: فهمیدم..منو هم که فک کنم میشناسی
جونگکوک: بله..
ا/ت:چرا منو دزدیدین؟؟
جونگکوک: تهیونگ با پدرت مشکل داره چون وقتی که بچه بود بابات باباشو کشته جلو چشاش و اونم میخاد انتقام بگیره
ا/ت: این وسط من چه گناهی دارم
جونگکوک: نقشه تهیونگ رو نمیدونم..و اینایی که گفتم رو انگار نمیدونی اگه ته بفهمه گفتممنو میکشه..
جانشد ادامش بعدامیزارم
لایک وکام فراموش نشه
#پارت_۴
راوی:تهیونگ پس از گفتن سخنانش از اتاق خارج شد و در را قفل کرد..ا/ت دختر جوانی بود ولی حالا تبدیل به یک دخترک مظلوم شده بود..بی صده و بی وقفه اشک میریخت..از همین الانشم دلش برای زندگی عادیش تنگ شده بود..برای پدرش..البته درسته که پدرش زیاد بهش اهمیت نمیده ولی بازم برای زورگویی هایی که همیشه پدرش میبرد و ا/ت بازنده بود دلتنگ بود..حالا برگردیم به تهیونگ..تهیونگ به اتاق کار جونگکوک رفت
تهیونگ: میخام به مدرش زنگ بزنم
جونگکوک: زود نیس؟؟
تهیونگ: خب میخام زود همه چی تموم شه..
جونگکوک: باشه..
تهیونگ: ولی..یه پرونده دارم که باید از شرکت بردارم
جونگکوک: به یکی از آدما بگو بیاره..
تهیونگ: نه باید خودم برم..
جونگکوک: کلید اتاقو بده اگه خواس بره سرویس بتونم باز کنم..
تهیونگ: باشه ولی حواست بهش باشه..
جونگکوک: منو دست کم میگیری ها!!
تهیونگ:(نیشخند)
تهیونگ از اتاق خارج شد و جونگکوک کلیدی که در دست داشت را درون جیبش گذاشت..
تهیونگی که از امارت خارج شده بود در حال رفتن به شرکت بود..و جونگکوک نیز درحال مرتب کردن پرونده ها بود..که صدای جیغ ا/ت بلند شد..جونگکوک نگران شد و کلید را از جیب کتی که درآورده بود را برداشت و به سمت اتاق رفت..در را باز کرد و با صورت اشکی و نگران ا/ت روبرو شد
جونگکوک: چته دختر چرا داد میزنی..
ا/ت: ببین با دزدیدنتون کار ندارم ولی توروخدا توروجد ۷ بنگتن اینو بردار
جونگکوک: چیو
ا/ت: این..این عنکبوت رو
جونگکوک:😂😂😂😂😂😂😂
ا/ت: به چی میخندی اینو بردار دیگه..ایییی چندشه...ترسناکه..
جونگکوک: عنکبوت رو از یه پاش گرفت و به ا/ت گفته بود که چشماشو ببنده تا نترسه ولی جونگکوک نزدیکصورت ا/ت کرد و بعد گفت که چشماشو باز کنه
ا/ت با دیدن عنکبوت جیغ بنفشی کشید و زود دور شد و به گوشه اتاق رفت..جونگکوک با قدم هایش نزدیک میشد تا بیشتر اذیتش کنه و ا/ت در حال التماس بود..
ا/ت: خواهش میکنم..نیا..نزدیک نیا..نیارش...برو بیرون خواهش میکنم..
حونگکوک نیز محو تماشای کیوتی ا/ت بود و سرجاش ایستاده بود..
ا/ت: به چی نگا میکنی..
جونگکوک: به کیو..چیز به ترسی که تو قیافت هس.
و عنکبوت رو گذاشت اون یکی گوشه اتاق و با پاش لهش کرد..
ا/ت: اسنت چیه؟
جونگکوک: اسم من جونگکوکه..جئون جونگکوک..
ا/ت: فهمیدم..منو هم که فک کنم میشناسی
جونگکوک: بله..
ا/ت:چرا منو دزدیدین؟؟
جونگکوک: تهیونگ با پدرت مشکل داره چون وقتی که بچه بود بابات باباشو کشته جلو چشاش و اونم میخاد انتقام بگیره
ا/ت: این وسط من چه گناهی دارم
جونگکوک: نقشه تهیونگ رو نمیدونم..و اینایی که گفتم رو انگار نمیدونی اگه ته بفهمه گفتممنو میکشه..
جانشد ادامش بعدامیزارم
لایک وکام فراموش نشه
۷.۰k
۱۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.