زندگی مافیایی
#زندگی_مافیایی
#پارت_۵
ا/ت: چرا باید از تهیونگ بترسی؟
جونگکوک: چون اون از من بزرگتره و من دست راستشم و اگه نقشش خراب شه و باعث و بانیش من باشم با خاک یکسانم میکنه..
ا/ت: فهمیدم..ولی برا من مهم نیستی نه تو و نه اون رئیس عوضیت..متنفرم ازتون..برا اینکه زندگیمو ازم گرفتین..برای اینکه هدف هامو گرفتین..دیگه نمیتونم بخندم..دیگه شاد نیستم..همیشه گریه میکنم..درسته که هنوز یه روز هم نشده ولی کم و بیش شماهارو شناختم و میدونم ول کن نیستین...پدرم هم هیچوقت به من ارزش نداده و میدونم هر نقشه ای بکشید پوچ و بیهودهس..اون همیشه کارش اولویت بود و من تو چشمش هیچ بودم میفهمی هاا(داد)
به خاطر همینه که میترسم چون کسی نیس که منو از این خرابشده نجات بده..واسه همین میترسم..هر بار که میبینمتون بدنم میلرزه(در این هنگام اشک میریزه و به سینه کوک مشت میزنه)
جونگکوک: تو فک میکنی من خرم؟؟
ا/ت: دور از جون خرت
جونگکوک: من تقشه تورو میدونم چیه..فک میکردی من دلم برات میسوزه و تورو بغل میکنم که گریه نکنی؟؟
ا/ت: تو..تو خیلی آدم بدجنسی هستی..فک میکنی من..
جونگکوک: آره فکر میکنم که تو یه هرذه ایی
ا/ت: برو گمشو بیرووون
جونگکوک:از تو اجازه ای نمیخام..هر وقت خواستم میتونم برم..اینم یادت باشه اگه من بخوام میمیری
ا/ت: خیلی ترسوندیم آقای جئون..من از اون رئیس سگت و توله سگش که تویی نمیترسم..
راوی: تهیونگ به امارت برگشته بود و صدای جونگکوک و ا/ت میومد
رفت اتاقی که دخترک زندانی بود
تهیونگ: چتونه شماها(داد و عربده)
ا/ت: ببین رئیس عقدهایت هم اومد
تهیونگ: ببند دهن گندتو
ا/ت: چیه..عقدهای نیستی مگه..مگه منو به خاطر انتقام ندزدیدی هااا..مگه پدرم باباتو جلو چشات نکشته..کوچولو حالا میخای انتقام بگیری؟؟خب برو بابامو بکش منو چرا دزدیدی عوضی
تهیونگ: وقتش میرسه که به التماس میوفتی..هم اینارو تو از کجا میدونی..
ا/ت: توله سگت گفته..
تهیونگ: منظور؟؟
ا/ت: آقای جئون
تهیونگ: کوک برو اتاق کار..باید حرف بزنیم
جونگکوک: چشم
ا/ت: چی شدد..ترسیدی!؟؟؟؟
تهیونگ: تو خفه شو..
تهیونگ از اتاق خارج شد و با تمام قدرت درو بست و قفل کرد و با قدم های صدادار به اتاق کار رفت..
تهیونگ: زود بگو چه گ*هی خوردی کوک
جونگکوک: الان برات توضیح میدم..ببین من تو اتاق کار میکردم که دختر جیغ کشید رفتم دیدم از یه عنکبوت میترسه خلاصه یکم اذیتش کردم و مسخره کردم بعد گف که چرا منو دزدیدین مگه من چه گناهی دارم و اینا منم از دهنم در رف و گفتم که بابات بابای تهیونگ رو جلو چشاش کشته..و اینم از این استفاده کرد..خیلی پشیمونم نباید میگفتم..
تهیونگ: باشه..میبخشمت..ولی لطفا تکرار نشه..
#پارت_۵
ا/ت: چرا باید از تهیونگ بترسی؟
جونگکوک: چون اون از من بزرگتره و من دست راستشم و اگه نقشش خراب شه و باعث و بانیش من باشم با خاک یکسانم میکنه..
ا/ت: فهمیدم..ولی برا من مهم نیستی نه تو و نه اون رئیس عوضیت..متنفرم ازتون..برا اینکه زندگیمو ازم گرفتین..برای اینکه هدف هامو گرفتین..دیگه نمیتونم بخندم..دیگه شاد نیستم..همیشه گریه میکنم..درسته که هنوز یه روز هم نشده ولی کم و بیش شماهارو شناختم و میدونم ول کن نیستین...پدرم هم هیچوقت به من ارزش نداده و میدونم هر نقشه ای بکشید پوچ و بیهودهس..اون همیشه کارش اولویت بود و من تو چشمش هیچ بودم میفهمی هاا(داد)
به خاطر همینه که میترسم چون کسی نیس که منو از این خرابشده نجات بده..واسه همین میترسم..هر بار که میبینمتون بدنم میلرزه(در این هنگام اشک میریزه و به سینه کوک مشت میزنه)
جونگکوک: تو فک میکنی من خرم؟؟
ا/ت: دور از جون خرت
جونگکوک: من تقشه تورو میدونم چیه..فک میکردی من دلم برات میسوزه و تورو بغل میکنم که گریه نکنی؟؟
ا/ت: تو..تو خیلی آدم بدجنسی هستی..فک میکنی من..
جونگکوک: آره فکر میکنم که تو یه هرذه ایی
ا/ت: برو گمشو بیرووون
جونگکوک:از تو اجازه ای نمیخام..هر وقت خواستم میتونم برم..اینم یادت باشه اگه من بخوام میمیری
ا/ت: خیلی ترسوندیم آقای جئون..من از اون رئیس سگت و توله سگش که تویی نمیترسم..
راوی: تهیونگ به امارت برگشته بود و صدای جونگکوک و ا/ت میومد
رفت اتاقی که دخترک زندانی بود
تهیونگ: چتونه شماها(داد و عربده)
ا/ت: ببین رئیس عقدهایت هم اومد
تهیونگ: ببند دهن گندتو
ا/ت: چیه..عقدهای نیستی مگه..مگه منو به خاطر انتقام ندزدیدی هااا..مگه پدرم باباتو جلو چشات نکشته..کوچولو حالا میخای انتقام بگیری؟؟خب برو بابامو بکش منو چرا دزدیدی عوضی
تهیونگ: وقتش میرسه که به التماس میوفتی..هم اینارو تو از کجا میدونی..
ا/ت: توله سگت گفته..
تهیونگ: منظور؟؟
ا/ت: آقای جئون
تهیونگ: کوک برو اتاق کار..باید حرف بزنیم
جونگکوک: چشم
ا/ت: چی شدد..ترسیدی!؟؟؟؟
تهیونگ: تو خفه شو..
تهیونگ از اتاق خارج شد و با تمام قدرت درو بست و قفل کرد و با قدم های صدادار به اتاق کار رفت..
تهیونگ: زود بگو چه گ*هی خوردی کوک
جونگکوک: الان برات توضیح میدم..ببین من تو اتاق کار میکردم که دختر جیغ کشید رفتم دیدم از یه عنکبوت میترسه خلاصه یکم اذیتش کردم و مسخره کردم بعد گف که چرا منو دزدیدین مگه من چه گناهی دارم و اینا منم از دهنم در رف و گفتم که بابات بابای تهیونگ رو جلو چشاش کشته..و اینم از این استفاده کرد..خیلی پشیمونم نباید میگفتم..
تهیونگ: باشه..میبخشمت..ولی لطفا تکرار نشه..
۶.۱k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.