خورشید را به سجده می اندازد، برق نگاه روشن دیدارت
خورشید را به سجده میاندازد، برق نگاه روشن دیدارت
دریا به خواب رفته و میبیند، چشمان پرستارۀ بیدارت
امشب چراغها همه خاموشند، پایان قصه را تو روایت کن
باید که دید دایره سهم کیست، باران عشق خورده به پرگارت
وقتی شکوفههای تو میخشکند، صد نینوا برای تو کافی نیست
انگشت دشمنان همه بر لبهاست، در حیرت از حماسۀ پیکارت
رنگ غروب، رنگ شبی سنگین، از بوستان آینه میآید
بادی وزیده است و نمیپیچد، در خیمهها صدای علمدارت
فردا زمین برای تو خواهند خواند، باز این چه شورش است غمانگیزی ...
با یک اشاره تکتک آدمها، یکباره میشوند عزادارت
قرآن بخوان که ثانیهها دیگر، باور کنند مرگ نهایت نیست
خورشید را به سجده میاندازد، برق نگاه روشن دیدارت
شاعر: علی سلیمانی
️
دریا به خواب رفته و میبیند، چشمان پرستارۀ بیدارت
امشب چراغها همه خاموشند، پایان قصه را تو روایت کن
باید که دید دایره سهم کیست، باران عشق خورده به پرگارت
وقتی شکوفههای تو میخشکند، صد نینوا برای تو کافی نیست
انگشت دشمنان همه بر لبهاست، در حیرت از حماسۀ پیکارت
رنگ غروب، رنگ شبی سنگین، از بوستان آینه میآید
بادی وزیده است و نمیپیچد، در خیمهها صدای علمدارت
فردا زمین برای تو خواهند خواند، باز این چه شورش است غمانگیزی ...
با یک اشاره تکتک آدمها، یکباره میشوند عزادارت
قرآن بخوان که ثانیهها دیگر، باور کنند مرگ نهایت نیست
خورشید را به سجده میاندازد، برق نگاه روشن دیدارت
شاعر: علی سلیمانی
️
۴۵۰
۲۱ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.